سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درددلهای دخترتنها

پرواز پرنده ها را ارج مینهی شنبه 86/6/3 ساعت 10:27 عصر
Love Images # 190967                            پرواز پرنده ها را ارج مینهی

                                 گذر آب از دل آبشار

                              بوسه شبنم بر برگ گل

           نگاه ابر برسینه آسمان و جلوه ستاره بر دستان ماه

             کاش اشکهای من هم ذره ای منزلت داشتند !!!

 

                


 

 چرا دنیا پره از حادثه های وارونه
 عاشق کسی می شی که عاشقی نمی دونه Love Images # 197389
 من به دنبال تو و تو دنبال کس دیگه
هچکدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمی گه
من واسه ی چشمای نازنین تو یک دیوونم
 من دوست دارم ولی علتشو نمی دونم
حالا که می خوای بری بذار نگاهت بکنم
چون یه بار دیگه می خوام این دل و ساکت بکنم
یه چیزی فقط بذار واسه روز تولدت
 هدیه م رو بیارم و بازم بدم دست خودت
آدما فکر می کنن شاعرا خیلی غم دارن
کاش فقط این بود اونا خیلی کسا رو کم دارن
عاشق کسی می شن که عاشقاش فراوونه
بین انتخاب عشقش عمریه که حیرونه
اونی رو که دوست داری چرا تو رو دوست نداره Love Images # 197389
 شایدم دوست داره ولی به روش نمی یاره
 ولی نه اینا مال نداشتن لیاقته
اگه حرفم می زنه با تو فقط یه عادته
 نکنه جمله هاش و پای محبت بذاری
بهتره حرفاش رو به حساب عادت بذاری
از خودش نمی شنوی اگه یه روز بخواد بره
وقتی می پرسی ازش می گه آره مسافره
ولی تو شب می شینی که باز اون رو دعا کنی
یا واسه سلامت اون نذرها تو ادا کنی
 چه قدر بین دلا وحرفای ما فاصله س
چشماتون می خنده اما دلامون بی حوصله س
دوست داشتن هم یه جوری پنهون می کنیم
 نمی دونیم که داریم یه قلب رو ویرون می کنیم
کاش بیایم آبروی مجنون و انقدر نبریم Love Images # 197389
دیگه منت نذاریم وقتی که نازی می خریم
عاشقی یعنی تحمل نه شکایت نه گله
 اگه حتی بینمون باشه یه دنیا فاصله
مهم اینه که چقدر دوسش داری فقط همین
اگه لازم باشه آبرو رو بنداز رو زمین
برگا زرده روزای اول فصل پاییزه
بذار اون بشکنه و دلت رو برگها نریزه

   Love Images # 197389Love Images # 197389


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

پرواز تا امید سه شنبه 86/5/23 ساعت 12:14 عصر

سرزمینی بود در دوردست ... ناامیدی در آنجا دروغ بود واگر می دانستند که در آنجا گل یاسی روییده باورش نمی کردند... آنجا را دوست داشت هرروز به آنجا می رفت اما امیدوار...ولی امان از زمانی که برمی گشت ،دلش می خواست این سرزمین برای همه باشد ... زمانی که به آنجا رسید چشمانش از زمانی که ابرهای ناامیدی آسمانش را بارانی کرده بودند ، گل سرخی شده بود که همه می فهمیدند ولی باز باید ناامیدی اش را پنهان می کرد واین دروغ سرزمین بود... مردمان سرزمین دستش را خواندند ،خواستند او را بیرون کنند ،پادشاه سرزمین آمد وفرمود: نا امیدی زندانی است که تورا از خواستن وامی نهد در حالی که من پادشاه سرزمین توام ...مهربانم ،حتی بیش از آنچه تصورش را کنی ... من از تو می خواهم که بخواهی تا به تو عطا کنم ،پس اگر خودت را درونت زندانی کنی تا به آخر  قصه در عذابی ... همه منتظر بودند واو همچنان به پادشاه سرزمینش نگاه می کرد،تا اینکه شیشه نازک بغضش شکست وشبنم گل های سرخ چشمش برزمین افتادند ... دلش آرام شده بود... قرآن را بوسید واز سرزمین عشق بیرون آمد ،تعجب می کرد چرا که این بار دیگر حتی بیرون سرزمین عشق هم امیدوار بود ...

خدایا ،تو مهربانترینی نسبت به ما وما ناشکران درگه تو... پس تورا به این مهربانیت که جاوید است وناتمام ،ما را از درگاه پر از مهرت ناامید بازمگردان تا درسیاه چاله ناامیدی فنا شویم...

آمین یا رب العالمین

 

 

مرگ

خواب سبزی است

اگر نیک برایش بسرایی از عشق

آخر ،این دفتر بودن به کجا می بردت؟!...

اگر امشب

به نوایی ،توبخوابی،آرام

چه کسی خواب تورا می شکند؟!...

درپس پرده

چه رازی است که تورا می خواند؟!...

شیشه عمرتوگرپرگردد

خوابت امشب

به سرایی که تو آنجا بودی می بردت

روشنی مال کسی است

که از این خواب به نیکی برخاست

سایه ننگ بدی مال کسی است

که تماشاگه دنیا، به یغما بردش...

سایه ای برسرتوست، تا پایان

مرگ سبز است

نه فراری ،نه گریزی باید...

باید این لحظه تو خود نورشوی تاکه خوابت بشود سبزترین...

چرا اشکم نمی ریزد »

 

خداوندا، چرا اشکم نمی ریزد؟

چرا این دانه های شاهد من

چرا این قطره های دیدة من

زشرم کرده های من نمی ریزد؟

                                                            خداوندا، چرا اشکم نمی ریزد؟

                                                            چرا باران عذر من نمی آید؟

                                                            چرا طوفان از این دیده نمیگیرد؟

                                                            چرا قربانی خجلت نمی آید نمی آید؟

خداوندا چرا آن آتشی کومن بدستم

ز اعمال بد و در حال غفلت

بپا کردم، به آب دیده ام خاموش ناید؟

چرا زخم دل رنجور من آرام ناید ؟

 

بیا باران، بیا ای آب چشم من

که وقت دادن گل زین گلستان است

چرا این دل همانند کویری خشک و بی بتر

بسوزد در غم یک شاخه گل ؟

                                                            خداوندا چرا اشکــــم نمــــی ریــــــزد؟

                                                            چرا خون فراوان زین دو دیده ام نمی ریزد؟

                                                            چرا این آب دیده، آتش دوزخ نمی بلعد؟

                                                            چرا این آب توبه، زین دیده ام نمی ریزد؟

ندانستم، ندانستم که کار دیدة تنها نباشد

زدست و دیده و دل، گوش و هم پــــا

بیاید جملگی با هم بگریند، خون بگریند

و شاید هم به خون، با هم بگرینــــــد.

 

 

نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

داستان کوتاه :طناب سه شنبه 86/5/23 ساعت 12:38 صبح

داستان درباره یک کوه نورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود .او پس از سالها اماده سازی .ماجراجویی خود را اغاز کرد ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود .شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود .اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود .همان طور که از کوه بالا می رفت .چند قدم مانده به قله کوه .پایش لیز خورد .و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد .در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید .و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت .همچنان سقوط  می کرد  و در  ان  لحظات  ترس  عظیم. همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش امد .اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است .ناگهان احساس کرد که طناب به  دور  کمرش  محکم شد .بدنش میان اسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را  نگه داشته بود .و در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز ان که  فریاد  بکشد {خدایا کمکم کن}ناگهان صدای پرطنینی که از اسمان  شنیده  می شد جواب داد:{از من چه می خواهی}         کوهنورد گفت:ای  خدا  نجاتم بده ! خدا پاسخ داد:  واقعا باور داری که می توانم تو  را  نجات  بدهم       کوهنورد پاسخ داد:البته که باور دارم                      خدا گفت:اگر واقعا باور داری طنابی را که به دور کمرت بسته است پاره کن!!            یک لحظه سکوت    و مرد تصمیم گرفت   با  تمام  نیرو به  طناب  بچسپد!      گروه نجات  می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده  را  مرده  پیدا  کردند . بدنش از یک طناب اویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!           و شما ؟ چه قدر به طنابتان وابسته اید؟ ایا حاظرید ان را رها کنید ؟؟      در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید هر گز نباید فکر کنید که او شما را فراموش کرده است همواره به یاد داشته باشید که او شما را با دست راست خود نگه داشته است    

                                                                                                               

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

قصه دخترک تنها دوشنبه 86/5/22 ساعت 1:40 صبح
 

دوست دارم قدم زدن زیر باران تنهایی را در جاده ای بی انتها پر از درختان سر به فلک کشیده ی کاج قدم زدن را دوست دارم در بیشه ای پر از میناهای سفید پر از نرگس هایی که تبسمی زیبا بر لبانشان نشسته است و به من لبخند می زنند.جایی را که من در رویا هایم آنجا را تصور میکنم جای خیلی دوری است جنگلی است سر سبزو زیبا با بهاری سبز تابستانی گرم و دلنشین پاییزی پر از رنگهای زیبا "زرد , قرمز,......" و زمستانی سراسر سفید و پاک . زندگی در جنگل در میان طبیعت وحش را بسیار دوست دارم چرا که به من آرامش می دهد آرامشی که قابل وصف نیست .تصور میکنم در تاریکترین جای جنگل کلبه ای پوشالی دارم در کنار نهر آبی آرام درخت بید مجنونی که درکنار کلبه ام قد برافراشته و چترش را بر روی کلبه ام پهن کرده است .کمی سکوت کنید صداهایی را می شنویید کمی آهسته تر همراه با من قدم بردارید آری آنچه را من میبینم شما هم میبینید بچه آهویی کوچک که در میان این جنگل درنده گم شدهاست اشکانش را ببینید گریه میکند حتما دلتنگ مادرش شده است گوش کنید صدای دیگری می آید "شر شر "صدای شرشر آبی که از این نزدیکی هامی آید وای چه عظمتی چه زیبایی بی وصفی چقدر زیبا دیگر نمی دانم چه واژه ای را برای توصیف برگزینم .آبشار, گویی دختر سفید رویی است که گیسوانش را در دل کوهی پهن کرده است و آنها را شانه می زند خیلی زیباست دیگر وقت رفتن است باید به کلبه ام باز گردم چرا که آفتاب مسافر است و من باید به بدرقه اش بروم اگر نروم از من دلگیر میشود خود را به آفتاب رساندم بسیار غمگین بود چرا که از دست کسی سیلی محکمی خورده بود و دل شکسته و غمگین بار سفر بسته و می رفت .دستی برایش تکان دادم و از غم او گریستم .او رفت دیگر وقت به استقبال رفتن مهتاب بود دوان دوان خودم را به کلبه ام رساندم مهتاب امده بود با چهر ه ای خندان و بشاش با یک دامن سیاه پر از ستاره هایی که به من چشمک میزنند .امشب اولین شبی است که من به مهمانی ستارهها دعوت شده ام .امشب جشن بزرگی در دل سیاه شب برپاست امشب حتی دورترین ستارهها هم دعوتند .راستی کمی که فکر کردم دیدم برای رفتن به مهمانی چیزی برای پوشیدن ندارم اول غمگین شدم اما بعد ایگونه به مهمانی رفتم :گیسوانم را با خارهایی که از جوجه تیغی جمع کرده بودم شانه ادرست کردم و گیسوانم را شانه زدم بعد از گلهای وحشی که دراطراف کلبه ام داشت پیراهنی با گلهای زنبق دوختم و دسته ای از گلهای بنفشه را گرفتم و به هم بافتم و بر موهایم گذاشتم تنها چیزیکه نداشتم یک کفش بود آه فهمیدم نارگیلی رااز درخت چیدم درونش را خالی کردم و با شاخه های نازک بید برایش بندی بافتم کفش زیبایی شد دیگر برای رفتن آماده ام.اوه چه ستاره ی زیبایی وای باور کردنی نیست همین طور پایین می آیدآه دستانم را گرفت دیگر از کلبه فاصله گرفتم در آسمانها قدم میزنم .قدم زدن در آسمان هم چه لذتی دارد مخصوصا اگر شب باشد .مهمانی بزرگیست گوشه ای ستاره ها در حال بازی چرخ و فلکند من هم به آنها پیوستم جالب است چقدر خوب بازی ما زمینی ها را میکنند دیگر وقتخوردن شام است

 

نمی دانم امروزباز دلم هوای نوشتن کرده است نوشتن از زیباترین لحظۀ زندگی.

زیباترین لحظه لحظه ای است که ببینی در دل یک کویری بی آب و علف جوانه ای سر از خاک بلندکرده  و به خورشید و آسمان و ابرها سلام می کند زیباترین لحظه لحظه ای است که صدای زوزۀ باد بر دل کوهسار می پیچد و گویی بُغضی راه گلویش را بسته است و خود را به کوهساری زند تا اشکانش جاری شود واز شرّ بُغض آزاد شود .

زیباترین لحظه لحظه ای است که در ناامید ترین لحظۀ زندگیت خورشید امید بر دلت بتابد و جوانۀ امید از دلت برویَد. زیباترین لحظه آن لحظه ای است که حس کنی خدا در همین نزدگی هاست درسایه سار درختان سر به فلک کشیدۀ کاج در میان گلهای رنگ رنگ باغچه در میان صدای زوزۀ باد و رعدو برق آسمان و گریۀ ابر بر زمین خدا اینجاست کمی دقت کنید

 

حضورش رادربین بوته های سبز بهار

احساس خواهید کرد

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
چهل شب
بعضى وقتا
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
246905


:: بازدیدهای امروز ::
1


:: بازدیدهای دیروز ::
4



:: درباره من ::

درددلهای دخترتنها

ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات
تقدیم به تمامی آنانی که هنوزهم تکه ای از آسمان در چشــمانشان جرعـه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گلهای سرخ در معبد ارغوانی دلهــایشان به یادگارمانده است نخستین چکه ناودان بلند یک احساس را درقالب کلامی از جنس تنفس باغچه های معصـوم یاس به روی حجم سپیـــد یک وبلاگ می ریزم و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتـی بی انتهابه آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه می کنم. درپناه خالق نیلوفرهامهربان وشکیبابمانید. چند خطیست از نوشته های دل تنهای من برای تو دل سپرده اینه رسم روزگار دارم میرم از این دیار چی میمونه یادگار دو سه خطی از بهار

:: لینک به وبلاگ ::

درددلهای دخترتنها


:: پیوندهای روزانه::

ستاره ی تنها [179]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

افسوس از این روزگار
کلاغی گل لاله
چطوربی تو این روزها را جشن بگیرم...
چه دلیست این دل من؟
اگه از توننوشتم
دلم بهانه ات را میگیرد....به فریادم برس...
دلنوشته 7
نمیدانی چه دلتنگم
تنهام گذاشتی
خدای این زمین و آسمان
غم دل
ادمک
رها
دفتر قلبم
سبب منم که میشکنم
بگذار بگریم
قرارمون رو بال شب
فردی از پروردگار درخواست کرد
دوستم داری
بالاخره شب ارزوها هم امدو رفت
سوگند
دلنوشته
ارزو دارم
دلنوشته 11
دلنوشته 12
سلام مولای من
دلنوشته22
دلنوشته 34
خواهرم الناز
خواهرم تنهام گذاشتی
سوءظن
بدرود رمضان
چهلمین روزدرگذشت
دلنوشته 39



::( دوستان من لینک) ::

آقاشیر
پتی آباد سینمای ایران
خدا میدونی دوستت دارم؟
کسب درآمد اینترنتی
خط بارون
دوزخیان زمین
فلورانس مهربون
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار

بی ستاره ترین شبهای زندگی...
کسی که مثل هیچکس نیست
اندکی صبرسحرنزدیک است
کوثر
جواب سوالات تبیان و آفتاب
قصه ی دل ..الهه عزیز
پسرک تنها
کوثر
بزرگترین ارشیو قالب
به وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا
درد دل های ستاره تنها
روز نوشت یک پری
بی تو میمیرم
شرح دلتنگی

:: لوگوی دوستان من ::






























وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا - به روز رسانی :  4:19 ص 86/11/18
عنوان آخرین نوشته : تو خیال این ترانه می دوی





:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::