سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درددلهای دخترتنها

یا رب یکشنبه 86/4/31 ساعت 1:12 صبح
خدایا : من گمشده

 

  ی دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری ! پس ای خدا! هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند ؟ تا ابد محتاج یاری تو ، رحمت تو ، توجه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهربانی تو ، و در یک کلام ... محتاج توام

هنگامی که مهر می ورزید نگویید خدا در دل من است.بگویید من در دل خدا هستم

 

 

 

 

لحظات شاد خدا را ستایش کن

و در لحظات سختی خدا را جستجو کن

و در لحظات آرامش خدا را مناجات کن

و در لحظات درد اور به خدا اعتماد کن

و در تمام لحظات خدا را شکر کن

 

 

 

 

محبوب دلم! میشه امشب قدم به ویرانکده دلم بذارین ؟؟؟

آخه من گدای شمام ؛ گدای عشقتون ....

مولای محبوبم! نمی دونستم فراقتون اینقد سخت و جانکاهه ؛

نمی دونستم میشه نفس کشید و زنده نبود .

میشه زندگی کرد و گذر زمانو نفهمید ! میشه بود ولی نبود !

دیگه نمی خوام از غصه بگم ؛ از درد ورنج جدایی ؛ از سوختن اما سکوت کردن

می خوام دردامو از همه قایم کنم و فقط وفقط از تو بگم ؛

 از خوبیت ، از لذت وزیبایی عشقت ؛ از شیرینی نگاه محبت آمیزت

همون نگاهی که تمام وجودمو جذب خودش کرد !

همون نگاهی که لبریز محبت بود و یک دنیا عطوفت و مهربونی توش موج می زد

وای که چقد لذت بخشه وقتی بعد اینهمه دلخوری وعتاب و ناراحتی ،

دوباره بهم لبخند بزنی ، دوباره صدام بزنی ، دوباره نیگام کنی ....

چقدر خوشبختم ... چقدر سعادتمندم 

نمیگم ممنونتم که یک دنیا ممنونتم می خوام بگم دعا کن بتونم دلتو شاد کنم

این از هزاربار ممنونتم گفتن ،هم بااارزشتره برام ...

دلم خیلی روشنه ؛ خیلی ؛  چون تو رو دارم همه خوبیای عالم یه جا جمع شدن تو یه روز مقدس

 خدا جون ! گداتونو  فراموش نمی کنین که ؟؟؟

قربونتون برم .... کوچیک شما الناز .

 

کوچیک که بودم هر وقت به آسمون نگاه می کردم

مثل همه میگفتم اون ستاره که پر نورتر مال من

ولی الان دیگه اونطور فکر نمی کنم

الان وقتی آسمونو نگاه می کنم

دنبال کم نورترین ستاره می گردم

چون فهمیدم که پر نورترین ستاره

مال همه است و همه فقط اونو نگاه میکنند

در حالی که هیچ کس کم نورترین رو نمی خواد

 

در خواب دیدم که با خدا مصاحبه میکردم خدا از من پرسید : دوست داری با من مصاحبه کنی؟ پاسخ دادم اگر وقت داشته باشید. خدا لبخندی زدو گفت : زمان من ابدیست. خدا از من پرسید : چه سوالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی ؟

من سوال کردم چه چیز در انسانها شما را بیشتر متعجب میکند؟

جواب داد : اینکه از دوران کودکی خسته میشوند و عجله میکنند که زودتر بزرگ شوند و وقتی بزرگ شدند دوست دارند به دوران کودکی بازگردند.

اینکه سلامتی خود را ازدست میدهند تا پول بدست آورند سپس پول خود را خرج سلامتی از دست رفته اشان میکنند.

اینکه با نگرانی به آینده فکر میکنند و حال را کنار میگذرانند

اینکه به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و گونه ای میمیرند که گویی هرگز نزیسته اند.

دست خدا مرا در دست فشرد و مدتی به سکوت گذشت...........

سپس من سوال کردم چه چیزهایی دوست دارید آنها بیاموزند؟

گفت : اینکه یاد بگیرند کسی را وادار نکنند که به آنها عشق ورزد بلکه خود واقع عشق ورزیدن قرار گیرند.

اینکه یاد بگیرند هیچ گاه خود را با دیگران مقایسه نکنند

اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

اینکه یاد بگیرند رنجاندن خاطر عزیزانشان فقط چند لحظه زمان میبرد ولی سالیان سال طول میکشد تا زخم ها التیام یابد .

اینکه یاد بگیرند غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین هاست.

اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را دوست دارند ولی نمیتوانند احساستشان را بگویند.

اینکه یاد بگیرند کافی نیست که فقط دیگران را ببخشند بلکه خود را نیز ببخشند.

با افتادگی به خدا گفتم از وقتی که به من دادید متشکرم به عنوان پروردگار به بندگانت حرفی دارید که بزنید؟

خدا لبخندی زد و گفت :

فقط این را بدانند که من اینجا هستم .................. همیشه

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده چرا که ما دیروز وقت نکردیم از او تشکر کنیم.

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما رو صدا نمی زد چون امروز اطاعتش نکردیم.

چی می شد اگه خدا عشق ومحبتش رو از ما دریغ می کرد چرا که از محبت کردن به دیگران دریغ کردیم.

چی می شد اگه خدا فردا کتاب مقدسش رو از ما میگرفت چرا که امروز فرصت نکرده ایم اونرو بخونیم.

چی می شد اگه خدا در خونا اش رو می بست چون ما قلب های خود را بسته ایم.

چی می شد اگه خدا امروز به حرفهامون گوش نمی کرد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم.

بیاییم خود را به خدا نزدیکتر کنیم وبذر خدا شناسی رو در قلبهای یکدیگر بکاریم


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

گنجشک و خدا یکشنبه 86/4/31 ساعت 12:51 صبح

گنجشک و خدا

 روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان

سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به آنها می گفت:

"می آید !من تنها کسی هستم که غصه هایش را می شنوم

و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد."

 و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به نوک او دوختند... گنجشک هیچ نگفت و

خدا لب به سخن گشود و گفت:"با من بگو از آنچه سنگینی

سینه ی توست."

گنجشک گفت:" لانه ی کوچکی داشتم...آرامگاه

خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم

از من گرفتی.این توفان بی موقع برای چه بود؟چه می خواستی

لانه ی محقرم...کجای دنیا را گرفته بود؟ سنگینی بغض راه

کلامش را بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد.فرشتگان

همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:" خواب بودی ماری در راه لانه ات بود...باد را گفتم

تا لانه ات را واژگون کند...آنگاه تو از کمین مار پر گشودی...!"

 گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

 خدا گفت:"و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو

دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی."

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در

درونش فرو ریخت.صدای گریه اش عرش خدا را پر کرد.

خدایا !

همیشه در ذهن من باش.

وقتی که از خواب بیدار می شوم...

سراسر روز بر من بتاب.

بگذار هر دقیقه زمانی باشدبرای همنشینی با تو.

نگذار فراموش کنم

در هر ساعت از این که با من مانده ای و خواهی ماند

تا صدای من را بشنوی و به من پاسخ دهی...

شکر به جا آورم.

وقتی که شب می رسد...

بگذار که افکارم از تو و عشق تو آرام گیرد

بگذار که خوابم از امنیت و مهر تو اطمینان داشته باشد

به نام اونی که می دونم الان داره منو میبینه و از تمام رازهای زندگی من باخبره

سلام... سلام به خدای خو بم به خدای مهربونم  و سلام به شما خو بین؟ خوب خدا رو شکر

سلام خدا جونم خوبی؟ منو که یادت نرفته؟ میدونستم چو ن تو هیچوقت هیچکدوم از بنده هات

 یادت نمی ره خدایا دلم گرفته دلم واسه خودم تنگ شده چون خیلی وقته که یه سری به خودم

نزدم که ببینم چه کار میکنم. ولی امروز میخوام یه کم باهات حرف بزنم بعدش هم یه سری به

خودم بزنم خدا جونم چند وقته که احساس میکنم دیگه دوستم نداری فکر میکنم باهام قهری

 و این بدترین چیز برای منه حالا خدا جونم واقعآ باهام قهری یا من اینجوری فکر میکنم.

خدا جونم یه چند وقتیه که دیگه از خودم بدم میاد یعنی با این کا ر هایی که میکنم

و دل تورو میشکنم دیگه خجالت میکشم سرم رو بذارم رو مهر و بگم خدایا منو ببخش

 دیگه خجالت می کشم دستامو رو به آسمون بلند کنم و بگم خدایا دستمو بگیر.

میدونی چیه خدا جونم یه جورایی از این کارایی که میکنم بدم میاد .

یعنی میدونم این کارها بدن اما نمیدونم چرا دوباره دنبالشون میرم.

شاید ایمانم ضعیفه یا شاید هم شیطون نمیذاره که دست از اون کار ها بکشم.

به هر حال هرچی هست تو منو ببخش به خاطر تمام بدی هام و به خاطر تمام کارهایی

 که انجام دادم و دلتو شکستم.دوباره توبه میکنم . خدا جونم هیچوقت تنهام نذار به قلبم بیا

و هیچوقت از قلبم بیرون نرو همیشه باهام باش . 

 فقط کمکم کن تا یه جوری از این مشکلات خلاص بشم پس منتظرم فراموشم نکنیا...

 دوستت دارم تا بینهایت

دلم برای خدا تنگ شده . ولی حالم خوب خوب است. احساس می کنم خدا با من است . حتی با اینکه سیاهکار ترین بنده اش هستم.

ولی خدا با من است. دوستش دارم. و همه امیدم برای حرکت خود خداست.

اگه خدا به لبه پرتگاه بردت بهش اعتماد کن ....چون یا دستت و می گیره ...یا پرواز کردن و نشونت می ده.

در پناه حق


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

قرارمون رو بال شب شنبه 86/4/30 ساعت 11:0 عصر

قرارمون رو بال شب اونورپل بی عبور,کناررودی که میره تا شهر نور. تو پیچ پس کوچه ها

 

 گلایه هاتو جا بزار, یادت نره بوسه هاتو همرات بیار .

 

...... وعده ما پشت مرز خاطره

...... قسم به چشمات چشام به راهه یادت نره

 

واسه جشن گریه هام شونه هاتو همرات بیار, تو کوله بارت کمی نوازش بزار. یه پیرهن ساده

 

از جنس مهربونی بپوش یه شال بافته از عشق بنداز رو دوش .

 

...... وعده ما پشت مرز خاطره

...... قسم به چشمات چشام به راهه یادت نره

 

به زیر بارون انتظار , نشسته ام عمری بی قرار, تو راه اگه دیدی ابرارو به ابر تیره بگو

 

 نبار, به شهر خورشید که میرسی افتاب رو برام بدزد بیار .

 

به ابر تیره بگو نبار بگو نبار بگو نبار ....

 


یه دوست، فردی هست که آهنگ قلبت رو می دونه

و می تونه وقتی تو کلمات رو فراموش می کنی

اونا رو واسه ات بخونه

 

چقدر سخته گل ارزوهات رو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت

 آروم زیر لب بگی :

" گل من باغچه نو مبارک

 

تو که رو غصه هام خط می کشیدی . منو میگفتی به دنیا نمیدی ...

نفهمیدم تو این اشفته بازار چی شد که

از دل تنگم بریدی

دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند و یک لحظه نمی توانستند از هم جدا باشند،

با خواندن یک جمله معروف از هم جدا می شوند تا یکدیگر رو امتحان کنند و

هر کدام در انتظار دیگری همدیگر را نمی بینند.

چون هر دو به صورت اتفاقی و به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند:

عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده

 

رسم زمونه :

تو چشم میذاری و من قایم میشم

و تو

به جای من یکی دیگرو پیدا میکنی

 

 

غم را بر او گزیده می باید کرد

وز چاه طمع بریده می باید کرد

خون دل من ریخته میخواهد یار

این کار مرا به دیده می باید کرد

 

                                                                            آبی که از این دیده چوخون می ریزد

                                                                             خون است بیا ببین که چون می ریزد

                                                                             پیداست که خون من چه برداشت کند

                                                                             دل می خورد و دیده برون می ریزد

 

 

 

                                              ای که دور از یاد منی

                                               با خبر باش دنیای منی

                                   شادیت،شادی من،غصه ات،غصه ی من

                                       قلب من خانه تو خانه ات قبله من

 

 

         

                           

                                   هر غنچه که گل گشت      دگر غنچه نگردد ...

میگن آسمان هفت طبقه است . طبقه اول ناسوت ( این دنیا ) طبقه دوم لاهوت , طبقه سوم 

 

ملکوت , طبقه چهارم ... , طبقه پنجم ... طبقه ششم ... و طبقه هفتم جبروت .

 

طبقه اخر که جبروت هست فقط مال خداست . میگن فرشته هام اونجارو ندیدن . فقط حضرت

 

 محمد و حضرت مولانا اونجا رفتن .

 

من وقتی مردم رفتم اون دنیا یه راست منو بی هیچ چون و چرا و بی هیچ سئوال جوابی میبرن

 

آسمان هفتم . وقتی وارد میشم یه جای خیلی بزرگ و خیلی قشنگ و رویایی هست . همه جا

 

طلایی وهمه جا اینجوری دیلینگ دیلینگ برق میزنه . بعد خدا رو میبینم جلو روم رو یه تخت

 

سلطنتی بزرگ و خیلی قشنگ نشسته . خدا خیلی بزرگه ...

 

وقتی از در وارد میشم و خدا رو می بینم سرم رو میاندازم پائین . از خجالت . گناهی نکردم

 

که خجالت بکشم . فقط از بزرگیش و از اینکه منو افریده خجالت میکشم . از اینکه چقدر در

 

 مقابلش کوچیکم .

 

بعضی وقتام نگاهش میکنم . اونم به من نگاه می کنه . یه نگاه متفکرانه . نگاهی که توش هزار

 

 تا حرف هست . باز سرم رو میاندازم پائین . که بعد یهو صدام میکنه : الناز 

سرمو که بلند میکنم میبینم دستاشو باز کرده به طرفم ...

 

منم بدو بدو میدوم از تختش بالا میرم میپرم تو بغلش اونوقت های های میزنم زیر گریه .

 

خیلی دوسش دارم .

 

                            

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

بگذار بگریم شنبه 86/4/30 ساعت 10:42 عصر



ღ♥ღ من اینجا بس دلم تنگ استღ♥ღ

             فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد                                    

بگذار بگریم

من و بگذار بگریم

 بگذار در این نیمه شب تار بگریم

در ماتم پژمردن گلهای امیدم

 بگذار که چون ابر به گلزار بگریم

مرغ دل من پر زد و افتاد به دامش

 بگذار بر این مرغ گرفتار بگریم

 غمخوار من خسته بجز دیده ی من نیست

 بگذار به غمخواری خود زار بگریم

او رفت و امید دل من دور شد از من

بگذار که در دوری دلدار بگریم

 در ورطه ی دیوانگی ام میکشد این عشق

 بگذار بر این عاقبت تار بگریم

او خنده زنان رفت و مرا اشک فشان کرد

 بگذار بگریم من و بگذار بگریم

                                                        

      

یه پسرکوری تو این دنیایه نامرد زندگی میکرد .این پسره یه دوست دختری داشت که عاشقه اون بود.پسره همیشه میگفت : اگه من چشمامو داشتم وبینا بودم همیشه با اون میموندم .یه روز یکی پیدا شد که به اون پسر چشماشو داد....وقتی که پسره بینا شد دید که دوست دخترش کوره!!!!!بهش گفت:من دیگه تورو نمیخوام ،برو..!!!دختره با ناراحتی رفت و یه لبخند بهش زد و گفت :مراقبه چشمایه من باش.............!!!

 

اگه تویه دنیا یه به این بزرگی یکی هست که با دیدنش رنگ چهرت تغییر میکنه،یا صدایه قلبت ابروت رو به تاراژ میبره مهم نیست ماله تو باشه ! ! ! ! ..مهم اینه که : باشه.....نفس بکشه .....زندگی کنه.....ولی بدیش همینه که یه حسرته همیشگی رو، رو دلت میزاره....حسرتی که فقط اشک و آه ،آرام بخششه............

 

 

یکی داشت ویکی نداشت !

اونی که داشت تو بودی ،اونی که تورو نداشت من بودم..........

یکی خواست ویکی نخواست!

اونی که خواست تو بودی ،اونی که بی تو بودن را نخواست من بودم........

یکی بود ،پس کی نبود!

اونی که بود تو بودی ،اونی که نبود من بودم........

یکی آورد ،یکی نیاورد!

اونی که آورد تو بودی ،اونی که به جز تو به هیچ کس ایمان نیاورد من بودم..........

یکی برد ،یکی نبرد!

اونی که برد تو بودی ،اونی که دل به تو باخت من بودم.........

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

دفتر قلبم جمعه 86/4/29 ساعت 10:46 عصر

دیدی ‌آخرش من و گذاشت و رفت
از زمین قلبم رو بر نداشت و رفت
دیدی آخرش من و دیوونه کرد
واسه رفتن همینو بهونه کرد
دیدی اون وعده هایی که رنگی بود
 تمومش فقط واسه قشنگی بود
 دیدی اون که دلم و بهش دادم
رفت و از چشمای نازش افتادم
دیدی اونی که می گفت مال منه
دم آخر نیومد سر بزنه
دیدی خط زد اسمم و از دفترش
رفت و اسفند نزدم دور سرش
دیدی اون نخواست برم به بدرقش
دیدی که باختم توی مسابقش
دیدی مهربونیا رو زد کنار
رفت و چشمام و گذاشت تو انتظار
 دیدی رفت گذاشت به پای سرنوشت
گفت شاید ببینمت توی بهشت
 دیدی بی خبر گذاشت و رفت و سفر
گفت بذار بمونه چشم اون به در
دیدی افتاد اسم من سر زبون
همشون گفتن به اون نامهربون
 دیدی که دعاها مستجاب نشد 
 آخرم دلش واسم کباب نشد
دیدی لااقل نزد به پنجره
که بهم خبر بده می خواد بره
دیدی رفت بدون هیچ سر و صدا
 ولی من سپردمش دست خدا
 دیدی بی خداحافظی روونه شد
دیدی قولاش و گذاشت تو چمدون
 که دیگه نمونه از اونا نشون
دیدی با دل این و در میون نذاشت
 رفت و از خاظره ها نشون نذاشت
دیدی آخرش من رو نظر زدن
تو سر این دل در به در زدن
دیدی آخرش من و تنها گذاشت
 تشنه رو تو حسرت دریا گذاشت
یعنی رفته اونجا آشیان کنه
یا می خواسته من رو امتحان کنه
 دیدی حتی اون نگفت می ره کجا
چه بده رسمای روزگار ما
دیدی خواستمش ولی من و نخواست
 اینم از بازیای دنیای ماست
حالا چند روزیه که بدون اون
 چشم من خیره شده به آسمون
امون از عاشقیای چنروزه
 که فقط یکی تو شعرش می سوزه
چه کنم خدا پشیمونش کنه
یا که مثل من پریشونش کنه
رفت و دیگه نمی یاد به شهر ما
بهتره بسپرمش دست خدا

خیلی سخته اونی که واسه چشات میمیره ، بره و دیگه سراغی از تو و اون چشات نگییره

خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی ، امّا وقتی که بهار شد ، یه جوری ازش جدا شی

خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی ، وسط راه امّا از عشق یه کمی ترسیده باشی

خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره ، ولی وقتی که رسیدی اونجا ، ببینی روز شده دوباره

 
 اگه قلبمو شکستی به فدایه یک نگاهت
 
این منم چون گل پرپرکه نشستم سر راهت
 
تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم
 
اگه من نمردم از عشق تو بدون که رو سیاهم
 
اگه عاشقی یه درده چه کسی این دردو ندیده
 
تو بگو کدوم عاشق رنج دوری نکشیده
 
اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهیم
 
میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم
 
تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند
 
تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم
 
چی بگم وقتی که عاشق زخمی تیغه هلاکه
 
همه بال و پر زدنهاش قصه مرگی رو خاکه
 

بیا در کوچه باغ شهر احساس
شکست لاله را جدی بگیریم
اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم
بیا در کوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم
بیا هر شب کنار نور یک شمع
به فکر پیچک همسایه باشیم
بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یک رز تنها بباریم
بیا در باغ بی روح دلی سرد
کمی رویا ی نیلوفر بکاریم
بیا در یک شب آرام و مهتاب
کمی هم صحبت یک یاس باشیم
اگر صد بار قلبی را شکستیم
بیا یک بار با احساس باشیم
بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم
بیا گه گاه از روی محبت
کمی از درد لیلی بخوانیم
بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یک گل لادن بچینیم
 کنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم
بیا یک شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا کبود است
 شبی که بینوا می سوخت از تب
کنار او افق شاید نبوده ست
بیا یک شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم
برای آسمان این دل پاک
بیا یک بار مهتابی بسازیم
بیا تا رنگ اقیانوس آبیست
برای موج ها دیوانه باشیم
کنار هر دلی یک شمع سرخست
بیا به حرمتش پروانه باشیم
بیا با دستی از جنس سپیده
زلال اشک از چشمی بشوییم
بیا راز غم پروانه ها را
به موج آبی دریا بگوییم
بیا لای افق های طلایی
بدنبال دل ماهی بگردیم
بیا از قلبمان روزی بپرسیم
که تا حالا در این دنیا چه کردیم
بیا یک شب به این اندیشه باشیم
به فکر درد دلهای شکسته
به فکر سیل بی پایان اشکی
که روی چشم یک کودک نشسته
به فکر اینکه باید تا سحرگاه
برای پیوند یک شب دعا کند
ز ژرفای نگاه یک گل سرخ
زمانی مرغ آمین را صدا کرد
به او یک قلب صاف و بی ریا داد
که در آن موجی از آه و تمناست
پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهای شکیباست
بیا در خلوت افسانه هامان
برای یک کبوتر دانه باشیم
اگر روزی پرستو بی پناهست
برای بالهایش لانه باشیم
بیا با یک نگاه آسمانی
ز درد یک ستاره کم نماییم
 بیا روزی فضای شهرمان را
 پر از آرامش شبنم نماییم
بیا با بر گ های گل سرخ
به درد زنبقی مرهم گذاریم
اگر دل را طلب کردند از تو
مبادا که بگویی ما نداریم
بیا در لحظه های بی قراری
به یاد غصه مجنون بخوابیم
بیا دلهای عاشق را بگردیم
 که شاید ردی از قلبش بیا بیم
بیا در ساحل نمناک بودن
برای لحظه ای یکرنگ باشیم
بیا تا مثل شب بوهای عاشق
شبی هم ما کمی دلتنگ باشیم
کنار دفتر نقاشی دل
گلی از انتظار سرخ رویید
و باران قطره های آبیش را
 به روی حجم احساس پاشید
اگر چه قصه دل ها درازست
بیا به آرزو عادت نماییم
بیا با آسمان پیمان ببندیم
 که تا او هست ما هم با وفاییم
بیا در لحظه سرخ نیایش
چو روح اشک پاک و ساده باشیم
بیا هر وقت باران باز بارید
برای گل شدن آماده باشیم


من از این فاصله ها دلگیرم

بی تو اینجا چه غریبانه شبی میمیرم

دیر سالیست  که می خواهم از اینجا بروم

ولی انگار که با قلب زمین زنجیرم ...

هر روز در دفتر قلبم غم را نقاشی میکنم و برای دلم که پر شده از قصه های تلخ زمانه لالایی مرگ میخوانم

دیگر صمیمانه ترین آوازها هم مرا به وجد نمی آورد

در دلم عشق مرده است

اشک هایم بهانه ای است برای تسکین درد جانکاه قلبم

درون سینه ام پر از مهر است ولی چشمانم تشنه محبت

زمانه دست سخاوتش را به سویم دراز کرده و هر چه توانسته است مرا از غم لبریز کرده است .

 

نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
چهل شب
بعضى وقتا
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
246949


:: بازدیدهای امروز ::
10


:: بازدیدهای دیروز ::
11



:: درباره من ::

درددلهای دخترتنها

ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات
تقدیم به تمامی آنانی که هنوزهم تکه ای از آسمان در چشــمانشان جرعـه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گلهای سرخ در معبد ارغوانی دلهــایشان به یادگارمانده است نخستین چکه ناودان بلند یک احساس را درقالب کلامی از جنس تنفس باغچه های معصـوم یاس به روی حجم سپیـــد یک وبلاگ می ریزم و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتـی بی انتهابه آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه می کنم. درپناه خالق نیلوفرهامهربان وشکیبابمانید. چند خطیست از نوشته های دل تنهای من برای تو دل سپرده اینه رسم روزگار دارم میرم از این دیار چی میمونه یادگار دو سه خطی از بهار

:: لینک به وبلاگ ::

درددلهای دخترتنها


:: پیوندهای روزانه::

ستاره ی تنها [179]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

افسوس از این روزگار
کلاغی گل لاله
چطوربی تو این روزها را جشن بگیرم...
چه دلیست این دل من؟
اگه از توننوشتم
دلم بهانه ات را میگیرد....به فریادم برس...
دلنوشته 7
نمیدانی چه دلتنگم
تنهام گذاشتی
خدای این زمین و آسمان
غم دل
ادمک
رها
دفتر قلبم
سبب منم که میشکنم
بگذار بگریم
قرارمون رو بال شب
فردی از پروردگار درخواست کرد
دوستم داری
بالاخره شب ارزوها هم امدو رفت
سوگند
دلنوشته
ارزو دارم
دلنوشته 11
دلنوشته 12
سلام مولای من
دلنوشته22
دلنوشته 34
خواهرم الناز
خواهرم تنهام گذاشتی
سوءظن
بدرود رمضان
چهلمین روزدرگذشت
دلنوشته 39



::( دوستان من لینک) ::

آقاشیر
پتی آباد سینمای ایران
خدا میدونی دوستت دارم؟
کسب درآمد اینترنتی
خط بارون
دوزخیان زمین
فلورانس مهربون
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار

بی ستاره ترین شبهای زندگی...
کسی که مثل هیچکس نیست
اندکی صبرسحرنزدیک است
کوثر
جواب سوالات تبیان و آفتاب
قصه ی دل ..الهه عزیز
پسرک تنها
کوثر
بزرگترین ارشیو قالب
به وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا
درد دل های ستاره تنها
روز نوشت یک پری
بی تو میمیرم
شرح دلتنگی

:: لوگوی دوستان من ::






























وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا - به روز رسانی :  4:19 ص 86/11/18
عنوان آخرین نوشته : تو خیال این ترانه می دوی





:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::