• وبلاگ : درددلهاي دخترتنها
  • يادداشت : خداحافظي...........
  • نظرات : 1 خصوصي ، 16 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    وقتي ريحانه کوچولو از سارا ؛ خواهرش ؛ پرسيد : " اگه خدا همه جا هست چرا من نمي بينمش ؟ " سارا دستاي ناز خواهرشو گرفت و گفت چون سوالت خيلي سخته بايد روش حسابي فکر کنم . جواب اين سوال براي سارا خيلي مهم بود آخه خودشم توي بچگي ها همين سوالو از باباش پرسيده بود و باباش در جواب بهش يک سيلي زده بود و گفته بود اين براي اينکه يادت نره خدا رو زير سوال نبري ! سارا هرچي فکر مي کرد نمي تونست يک جواب که دلشو قانع کنه براي ريحانه پيدا کنه . يکهو ياد ماهي افتاد يکي از دوستاش که ريحانه رو خيلي دوست داشت . ماهي در جواب براي ريحانه يک نقاشي کشيد و بعد به سارا گفت از ريحانه بپرس اينو کي کشيده و وقتي گفت ماهي بهش بگو تو که تا به حال دوست منو نديدي و فقط ازش شنيدي و نقاشي هاشو ديدي از کجا فهميدي ماهي اينو کشيده ؟ ريحانه گفت : از مدل نقاشيش ديگه و سارا از قول ماهي گفت خدا بهترين نقاشيه که تو ديدي ، کسي که به نقاشي هاش جونم مي ده . اين ابر ، اين درخت ، اين کوه و حتي خود من وتو هم از نقاشي هاي اونيم . ريحانه از اون لحظه به بعد به هر چيزي که نگاه مي کرد به سارا مي گفت : " خدا رو ديدم تو هم ديدي ؟ " حالا من از تو مي پرسم : " خدا رو ديدي ؟ " و تو در جواب زير لبت زمزمه مي کني

    " ختم ا... علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشوة و لهم عذاب عظيم "