حرف نخستینت بود
نمی دانم قدرت نوشتن و به پایان رساندنش را دارم یا نه ... ولی می خواهم من هم برایت بنویسم ، و اگر بتوانم این حس دوباره را مدیون چشم های همیشه خیست هستم ...
عزیزم ، من از آن نسل خموشم که سکوت بلندترین صدای من است...
سالهاست می بارم ، زاده ی زمستانم و عاشق برف ، می بارم ؛ برف نه عزیزم ، باران !
زاده ی زمستانم اما پاییزی ...
عزیزم ، عزیز پاییزی ! ، عزیز دل ، عزیز دیده ، تو خود از کدامین نسلی ؟!
هیچ نمی دانم ...
از کدامین نسل که اینگونه زندگی را هم به بازی می گیرد ؟!
از کدامین نسل که بلندترین سد دنیا را به مبارزه می طلبد ؟!
از کدامین نسل که در گریه هایش هم امید هست ؟!
من از آن نسلم که خود می بارم ولی تشنه ام !!!
از آن نسل که داغ ها دارد ...
غم ها دارد ...
درد ها دارد ...
آرزوها دارد ...
من از آن نسلم ...
افسوس ، ای کاش امیدی هم داشت ...
تو خود از کدامین نسلی؟!!!
تو که خود در سخت ترین میدان های نبرد زندگی برای دیگران امیدی از کدامین نسلی ؟!
با من بگو ، از غم هایت ، از درد هایت ، از امید هایت ، از بوده ها و نبوده ها ، داشته ها و نداشته ها ، از آینده ، از حال ، از گذشته هایت برایم بگو ...
زندگی من همان بر سرش آمده که تو می دانی و من و خدا ...
و آنکه باعث شد زندگی من اینگونه باشد ...
زبان بگشا ، زبان دل ، بگو ، سخن بگو ، حرفی بزن ، تا کی خود فقط سنگ صبوری ؟!!!
من از خودت آموختم که سنگ صبور باشم !!!
معلمم !!!!!! فکر کنم وقت ان رسیده که از دانش آموزت امتحان بگیری ...
قول می دهم با بهترین نمره قبول شوم .
از آرزوهایم گفته بودی ، از گفته ها و نا گفته هایم ، از آنچه که هراس داشتم و نداشتم ؛
از آرزوهایم گفته بودی ؛ آری ، از آرزو های من
من ، من ، من ...
فقط من !
همه اش من ...
پس خود چه می شوی ؟ آرزوی تو چیست ؟
تو به چه امیدی خون در رگهایت جاریست و نبضت می زند ؟!!!
آنقدر بزرگ شده ای که حتی آرزوهایم را هم می دانی ؛
ولی خوب من کوچکم ،
این را از زبان روحم گفتم ... از زبان دلم ... از زبان ...
برایم نوشته بودی که :
((من به هدف بزرگ تو دل بسته ام ، اینکه در حیاط خانه ات بهار باشد و بوی اشک نباشد . این که سکوت شب هایت را صدای سربی هیچ فریادی نشکند ، من به روز های بی دلهره ات دل بسته ام ... روزهایی که هیچ شیطانی راه تو را برای رفتن به خانه ات سد نکند ، روز هایی که دور نیست ، این را برق چشم هایت می گوید ... ))
خوشحالم که برایم می نویسی ، ولی افسوس می ترسم ، خیلی می ترسم ، خیلی ...
از آنکه امید عبث و بیهوده ای باشم برای تو ، دختر پاییزی خانه ای ندارد ، ولی می ترسم که درحیاط آن خانه هم که زندگی میکند هرگز بهاری نیاید ، و می ترسم که تو همیشه چشم به راه بمانی ...
انتظار...انتظار...انتظار...
آه ، نه !
نمی خواهم منتظر باشی ، شاید انتظار زیبا باشد ، ولی تنها زمانی که آن را پایانی باشد .
می ترسم ، میترسم بیهوده منتظر شوی ، و شاید تا آخر عمر در این دلهره بسوزم که او فردا باز
می خوا هد با زندگی ام چه کند ؟!!
و شاید تا همیشه باشند شیطان هایی که راه رفتن به خانه ام ، نه عزیزم ، برای رفتن به خانه اش سد کنند ...
شاید آن روزها که گفته ای خیلی دور باشند و شاید هم تنها سرابی باشند در کویر دلم ...
می ترسم ، تمام وجودم پر از بیم و هراس است ...
نمی خواهم امیدی بیهوده باشم ...
ا
دامه ی نوشته هایی را می خوانم که برایم نوشته ای :
(( هدف بالا و بلند ، آن سو تر از من و تو ایستاده است.))
نازنینم ، ما هیچ خبر نداریم از آن سوتر و من آن روزها که دخترکی شاد بودم از کجا خبرم بود که امروز اینگونه می شوم ؟!!!
آن زمان امید داشتم ؛ حال زندگی ام این است
حال که امیدی ندارم زندگی ام چه خواهد شد ؟!!
خدا می داند...آری...خدا می داند...و او ... و او ... و باز هم او ...
عزیزکم ! هنوز هم می خواهی سکوت کنی ؟؟؟
زیبای من ، دل من آنقدر درد کشیده که بتواند زندگی تو را نیز لمس کند...
اصلا شاید لایقش نباشم ، شاید هنوز بچه باشم برای شنیدن و درک کردنش ، شاید از همان اول هم نباید می پرسیدم ...
اما ، نه !!!
من از تو ، من از خود تو آموختم که نباید تسلیم شد .
تو که خود نوشته ای از نسلی هستی که با اشک بیگانه نیست ، بگو ،
بگو چشم های تو دیگر چرا بارانی است ؟
ابرهای دل دریایی تو دیگر چرا اینگونه می بارد ؟!!
می دانی ؟؟؟
نه ! نمی دانی !!!!
من و تو زیاد با هم تفاوت داریم ، یکی ؛ تنها یکی را می گویم :
تو اگر دردی داری ، تو اگر می باری ، اگر که اشک می ریزی ، اشکهایت باران ابرهای بهارست که می بارد
ولی من دختر پاییزم ، در غروب های دلگیر پاییزی می بارم.
نه !!!
من همیشه میبارم ، ابر که شب و روز نمی شناسد ، با اسمان که قهر کند ، دلش که بگیرد ، میبارد...
تو شاد می باری ، تو درختان ، بلکه همه ی زمین را نوید بهاران و حیات می بخشی.
ولی من می بارم و برگ هایی که آخرین زمزمه های عاشقی را در گوش هم نجوا می کنند زیر پای عابرانی می اندازم که فقط می خواهند تند تر و تند تر بروند تا مبادا خیس شوند...
ماه من ، با من از خودت بگو ، شانه هایم تحمل گریه هایت را دارد ، قسم می خورم که دارد ، دلم غم را خوب می شناسد ، پس باور کن که این دل می تواند همدم شبهای تنهایی و بی کسی ات باشد ، می دانم که می توانم ، میدانم که بالاخره زبان دل خواهی باز کرد...
شاید تنها امیدم این است که سخنی بگویی ، خوب می دانم که عادت نداری امید کسی را از او بگیری ...
زیبا فکر می کنی ، اعتقاد قشنگی است که هیچ فریادی بی جواب نمی ماند ،
و در آخر نوشته بودی که فریاد بزن...اشک بریز...
قول می دهم ، قسم می خورم
که اشک بریزم
ولی قول نمی دهم
من سعی می کنم که روزی بالاخره ،
این سکوت را بشکنم و فریاد بزنم
فریاد...
******************************************************************
دختر پاییزی یه دنیا دلش گرفته
دیگه گریه هم آرومم نمیکنه
هیچی
هیچییییییییییی ....
فقط برام دعا کنین...