سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درددلهای دخترتنها

وقتی چشمان شب نگران تو بود جمعه 86/5/12 ساعت 10:51 عصر

وقتی چشمان شب نگران تو بود

وقتی مهتاب در آغوش ستاره ها می گریست

وقتی کوچه در فضایی وهم آلود در سکوت گم شده بودتو رفتی

و هیچ نگفتی که ما چقدر در پس واژه تنهائی،تنهائیم

تو رفتی اما

تمام کوچه بوی تو را می دهد

 

 

   

 

میروم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا میبرم از شهر شما

دل شوریده و ویرانه خویش

میبرم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

میبرم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید محال

میبرم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

 

 

نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات


مردان و زنان در ابتدای خلقت،مانند امروز نبودند.در آن زمان تنها یک انسان بودند!

کوتاه قد،دارای یک بدن و یک گردن ولی با دو صورت که هر یک به جهتی مینگریست!

انگار دو موجود از پشت به هم چسبیده باشند...دو جنس مخالف...دارای چهار دست و چهار پا!

ولی خدایان یونان حسادت میکردند...!

آنها میدیدند موجودی که چهار دست دارد بیش تر کار میکند و چون دو صورت در دو جهت مخالف دراد حمله کردن به او کار دشواریست!

با دارا بودن چهار پا نیروی زیادی برای حفظ تعادل،ایستادن، و حتی راه رفتن برای مدت طولانی نیاز نداشت!

خطرناک تر از همه...آن موجود دو جنس متفاوت داشت و برای بقا،نیازی به حضور دیگری نبود!

زئوس خدای ارشد آلپ،به سایر خدایان گفت که طرحی برای گرفتن قدرت آن موجود دارد!

صاعقه ای را فرستاد و آن موجود را به دو نیم کرد!

و به این ترتیب زن و مرد به وجود آمدند....این کار موجب افزایش جمعیت دنیا شد و در عین حال ساکنان را گمراه و ضعیف کرد!

دلیل آن این است که در حال حاضر  همه به دنبال نیمه ی گمشده ی خود میگردند تا او را در آغوش بگیرند و با این کار،نیروی گذشته،قدرت پرهیز از خیانت،مقاومت،تحمل،و سایر محسنات گذشته را دوباره به دست بیاورند!

ما این در آغوش گرفتن را که،یکی شدن دو جسم از هم جدا شده را به دنبال دارد،ازدواج می نامیم!!!

<<افلاطون>>

 

 

.......

جوان به خورشید گفت:((باد به من گفت تو عشق را میشناسی .اگر عشق را می شناسی، پس روح جهان را نیز می شناسی که از عشق سرشته است!))

خورشید گفت:(( از این جا که هستم، میتوانم روح جهان را ببینم.او با روح من ارتباط دارد و ما با هم،گیاهان را می رویانیم و می گذاریم گوسفند ها به جست و جوی سایه بر آیند. از این جا که من هستم-و از زمین بسیار دور است-عشق ورزیدن را آموخته ام. میدانم! اگر اندکی دیگر به زمین نزدیک شوم ، همه چیز در آن می میرد و روح جهان از هستی باز می ماند. پس به هم می نگریم و یکدیگر را می خواهیم، و من به او زندگی و گرما می بخشم ، و او دلیلی برای زیستن به من می بخشد.))

جوان گفت:((تو عشق را می شناسی))

-((و روح جهان را می شناسم،چون در این سفر بی پایان در کیهان ، بسیار با هم سخن می گوییم. او برای من می گوید که بزرگ ترین مشکل ما این است که تا امروز، تنها کانی ها و گیاهان فهمیده اند که همه چیز یگانه است.و برای همین نیازی نیست که آهن با مس ، و مس با طلا برابر باشد.هر یک وظیفه ی خود را در این یگانگی انجام می دهد،و اگر دستی که همه ی این ها را رقم زده است،در روز پنجم آفرینش باز می ماند، همه چیز یک سنفونی صلح بود.

اما روز ششمی هم بود.))

جوان پاسخ داد:((تو فرزانه ای،چون همه چیز را از دور می بینی .اما عشق را نمی شناسی.اگر در خلقت روز ششمی نبود ، انسانی نبود،و مس همواره مس می ماند، و سرب همواره سرب می ماند. هر یک افسانه ی شخصی خود را داشتند، درست است ، اما روزی این افسانه ی شخصی به پایان میرسید. پس لازم بود به چیزی بهتر استحاله یابند، و افسانه ی شخصی نوینی را آغاز کنند، تا روح جهان به راستی به چیزی یگانه تبدیل شود.))

........

 




نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

پاییز با تو از راه رسید جمعه 86/5/12 ساعت 1:26 صبح

<="a href="http://bp-grafix.net/sitebuilder"target=new> 

 

پاییز با تو از راه رسید ...
و پرنده های غریب آرزوهایمان چه آزادانه پر گشودند به سوی دستانت
چه غریب در پشت پنجره های غربت صدایمان را به آسمان فرستادیم
تا از فرشته ها ارمغان پاییز را بگیریم ...
و چه زیبا بود لحظه هایی که نگاهمان تلاقی عشق دو کبوتر را به یاد می آورد...
تو با برگها به زمین آمدی و با نسیم صبحگاهان از خاطره ها زدوده شدی ...
و فقط در یاد و خاطره دو نرگس عاشق ثابت ماندی....
تو را دوست میدارم و تنها تو را چرا که هنوز به یاد تلاقی نگاه خسته ام بر چشمان پر نیازت
می توانم زندگی کنم.
من عاشق بوی دستان گرمت هستم که در هر فضایی بوی بهار را میدهد و عاشق آن نگاه
خسته ات که بوی نیاز گمشده را میدهد.
دوستم بدار تنها برای یک لحظه و تنها برای یک لحظه صدایم کن تا دنیای خوب افسانه هایم را
با ناقوس صدایت به آخرین پرواز نگاهت بسپارم ...
شانه هایت چه غریبانه می لرزد از ترس جدایی بود . 

 

روزگار بر خلاف آرزوهایم گذشت

یادم باشه با هیچکس از احساسم حرف نزنم

یادم باشه من تنهام

یادم باشه که آدمها به عشق میخندن

یادم باشه که به دنیا نیومدم تا به ارزو هام برسم

یادم باشه که یادم نره ...

 

 

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

میل داری با هم شنا کنیم پنج شنبه 86/5/11 ساعت 7:55 عصر

TinyPic image

روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم شنا کنیم ؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت

 

 و گول او را خورد.آن دو با هم به کنارساحل رفتند.حقیقت لباسش را در آورد . دروغ

 

 حیله گر فوراً لباسهای او را پوشید.از آن روز به بعد همیشه حقیقت عریان و زشت

 

است و دروغ درلباس حقیقت زیباوفریبنده

مردن فاجعه نیست.در حسرت دیدن باران ماندن فاجعه است.

 

درد من شکستن قلب آیینه هاست.دیدن پنجرهای که دریچه قلبش

 

را به باران پشت شیشه باز نمی کند،فاجعه است

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
چهل شب
بعضى وقتا
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
246977


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
11



:: درباره من ::

درددلهای دخترتنها

ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات
تقدیم به تمامی آنانی که هنوزهم تکه ای از آسمان در چشــمانشان جرعـه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گلهای سرخ در معبد ارغوانی دلهــایشان به یادگارمانده است نخستین چکه ناودان بلند یک احساس را درقالب کلامی از جنس تنفس باغچه های معصـوم یاس به روی حجم سپیـــد یک وبلاگ می ریزم و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتـی بی انتهابه آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه می کنم. درپناه خالق نیلوفرهامهربان وشکیبابمانید. چند خطیست از نوشته های دل تنهای من برای تو دل سپرده اینه رسم روزگار دارم میرم از این دیار چی میمونه یادگار دو سه خطی از بهار

:: لینک به وبلاگ ::

درددلهای دخترتنها


:: پیوندهای روزانه::

ستاره ی تنها [179]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

افسوس از این روزگار
کلاغی گل لاله
چطوربی تو این روزها را جشن بگیرم...
چه دلیست این دل من؟
اگه از توننوشتم
دلم بهانه ات را میگیرد....به فریادم برس...
دلنوشته 7
نمیدانی چه دلتنگم
تنهام گذاشتی
خدای این زمین و آسمان
غم دل
ادمک
رها
دفتر قلبم
سبب منم که میشکنم
بگذار بگریم
قرارمون رو بال شب
فردی از پروردگار درخواست کرد
دوستم داری
بالاخره شب ارزوها هم امدو رفت
سوگند
دلنوشته
ارزو دارم
دلنوشته 11
دلنوشته 12
سلام مولای من
دلنوشته22
دلنوشته 34
خواهرم الناز
خواهرم تنهام گذاشتی
سوءظن
بدرود رمضان
چهلمین روزدرگذشت
دلنوشته 39



::( دوستان من لینک) ::

آقاشیر
پتی آباد سینمای ایران
خدا میدونی دوستت دارم؟
کسب درآمد اینترنتی
خط بارون
دوزخیان زمین
فلورانس مهربون
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار

بی ستاره ترین شبهای زندگی...
کسی که مثل هیچکس نیست
اندکی صبرسحرنزدیک است
کوثر
جواب سوالات تبیان و آفتاب
قصه ی دل ..الهه عزیز
پسرک تنها
کوثر
بزرگترین ارشیو قالب
به وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا
درد دل های ستاره تنها
روز نوشت یک پری
بی تو میمیرم
شرح دلتنگی

:: لوگوی دوستان من ::






























وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا - به روز رسانی :  4:19 ص 86/11/18
عنوان آخرین نوشته : تو خیال این ترانه می دوی





:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::