قرارمون رو بال شب اونورپل بی عبور,کناررودی که میره تا شهر نور. تو پیچ پس کوچه ها
گلایه هاتو جا بزار, یادت نره بوسه هاتو همرات بیار .
...... وعده ما پشت مرز خاطره
...... قسم به چشمات چشام به راهه یادت نره
واسه جشن گریه هام شونه هاتو همرات بیار, تو کوله بارت کمی نوازش بزار. یه پیرهن ساده
از جنس مهربونی بپوش یه شال بافته از عشق بنداز رو دوش .
...... وعده ما پشت مرز خاطره
...... قسم به چشمات چشام به راهه یادت نره
به زیر بارون انتظار , نشسته ام عمری بی قرار, تو راه اگه دیدی ابرارو به ابر تیره بگو
نبار, به شهر خورشید که میرسی افتاب رو برام بدزد بیار .
به ابر تیره بگو نبار بگو نبار بگو نبار ....
یه دوست، فردی هست که آهنگ قلبت رو می دونه
و می تونه وقتی تو کلمات رو فراموش می کنی
اونا رو واسه ات بخونه
چقدر سخته گل ارزوهات رو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت
آروم زیر لب بگی :
" گل من باغچه نو مبارک
تو که رو غصه هام خط می کشیدی . منو میگفتی به دنیا نمیدی ...
نفهمیدم تو این اشفته بازار چی شد که
از دل تنگم بریدی
دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند و یک لحظه نمی توانستند از هم جدا باشند،
با خواندن یک جمله معروف از هم جدا می شوند تا یکدیگر رو امتحان کنند و
هر کدام در انتظار دیگری همدیگر را نمی بینند.
چون هر دو به صورت اتفاقی و به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند:
عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده
رسم زمونه :
تو چشم میذاری و من قایم میشم
و تو
به جای من یکی دیگرو پیدا میکنی
غم را بر او گزیده می باید کرد
وز چاه طمع بریده می باید کرد
خون دل من ریخته میخواهد یار
این کار مرا به دیده می باید کرد
آبی که از این دیده چوخون می ریزد
خون است بیا ببین که چون می ریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می خورد و دیده برون می ریزد
ای که دور از یاد منی
با خبر باش دنیای منی
شادیت،شادی من،غصه ات،غصه ی من
قلب من خانه تو خانه ات قبله من
هر غنچه که گل گشت دگر غنچه نگردد ...
میگن آسمان هفت طبقه است . طبقه اول ناسوت ( این دنیا ) طبقه دوم لاهوت , طبقه سوم
ملکوت , طبقه چهارم ... , طبقه پنجم ... طبقه ششم ... و طبقه هفتم جبروت .
طبقه اخر که جبروت هست فقط مال خداست . میگن فرشته هام اونجارو ندیدن . فقط حضرت
محمد و حضرت مولانا اونجا رفتن .
من وقتی مردم رفتم اون دنیا یه راست منو بی هیچ چون و چرا و بی هیچ سئوال جوابی میبرن
آسمان هفتم . وقتی وارد میشم یه جای خیلی بزرگ و خیلی قشنگ و رویایی هست . همه جا
طلایی وهمه جا اینجوری دیلینگ دیلینگ برق میزنه . بعد خدا رو میبینم جلو روم رو یه تخت
سلطنتی بزرگ و خیلی قشنگ نشسته . خدا خیلی بزرگه ...
وقتی از در وارد میشم و خدا رو می بینم سرم رو میاندازم پائین . از خجالت . گناهی نکردم
که خجالت بکشم . فقط از بزرگیش و از اینکه منو افریده خجالت میکشم . از اینکه چقدر در
مقابلش کوچیکم .
بعضی وقتام نگاهش میکنم . اونم به من نگاه می کنه . یه نگاه متفکرانه . نگاهی که توش هزار
تا حرف هست . باز سرم رو میاندازم پائین . که بعد یهو صدام میکنه : الناز
سرمو که بلند میکنم میبینم دستاشو باز کرده به طرفم ...
منم بدو بدو میدوم از تختش بالا میرم میپرم تو بغلش اونوقت های های میزنم زیر گریه .
خیلی دوسش دارم .