سعدى گوید: در یکى از سفرهاى مکه ، گروهى از جوانان با صفا و پاکدل ، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسب اهل تحقیق مى خواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مى پرداختند.
در مسیر راه ، عابدى خشک دل با ما همراه شد و چنین حالتى عرفانى را نمى پسندید و چون از سوز دل آن جوان شوریده بى خبر بود، روش آنها را تخطئه مى نمود.
به همین ترتیب حرکت مى کردیم تا به منزلگاه منسوب به (بنى هلال ) رسیدیم در آنجا کودکى سیاه چهره از نسل عرب به پیش آمد و آنچنان آوازگیرائى خواند که کشش آواز او، پرنده هوا را فرود مى آورد.
شتر عابد به رقص در آمد، به طورى که عابد بر زمین افکند و دیوانه وار سر به بیابان نهاد.
به عابد گفتم : اى عابد پیر! دیدى که سروش دلنشین در حیوان این گرنه اثر کرد، ولى همچنان تو بى تفاوت هستى (و تحت تاءثیر سروشهاى معنوى قرار نمى گیرى و همچون پارسایان با صفا دل به خدا نمى دهى و صفا نمى یابى ).
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائیل با یکدیگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بین راه بارى ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند.
ناگهان سنگى درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب ، ظلمانى ساخت . راهى جز آنکه به سوى خدا روند نداشتند. یکى از آنان گفت خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم ، باشد که نجات یابیم ، و هر سه نفر این طرح را قبول کردند.
یکى از آنان گفت : پروردگارا تو خود مى دانى که من دختر عمویى داشتم که در کمال زیبائى بود، شیفته و شیداى او بودم ، تا آنکه در موضعى تنها او را یافتم ، به او در آویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دختر عمو سخن آغاز کرد و گفت : اى پسر عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به این سخن پاى بر هواى نفس گذاردم و از آن کار دست کشیدم ، خدایا اگر این کار از روى اخلاص نموده ام و جز رضاى تو منظورى نداشتم ،این جمع را از غم و هلاکت نجات ده ناگاه دیدند آن سنگ مقدارى دور شد و فضاى غار کمى روشن گردید.
دومى گفت : خدایا تو مى دانى که من پدر و مادرى سالخورده داشتم ، که از پیرى قامتشان خمیده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبى نزدشان آمدم که خوراک نزد آنان بگذارم و برگردم ، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراک بر دست گرفته نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده شوند.
پروردگارا اگر این کار محض رضاى تو انجام دادم ، در بسته به روى ما بگشا و ما را رهائى ده ؛ در این هنگام مقدارى دیگر سنگ به کنار رفت سومى عرض کرد: اى داناى هر نهان و آشکارا، تو خود مى دانى که من کارگرى داشتم ؛ چون مدتش تمام شد مزد وى را دادم ، و او راضى نشد و و بیش از آن اندازه طلب مزد مى کرد، و از نزدم برفت .
من آن وجه را گوسفندى خریدارى کردم و جداگانه محافظت مى نمودم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم . آن گمان کرد که او را مسخره مى کنم ؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت .
پروردگارا اگر این کار را براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده ، ما را از این گرفتارى نجات بده . در این وقت تمام سنگ به کنارى رفت و هر سه با دلى مملو از شادى از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.
شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنا دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند.
دیگری گفت : خوب من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.
همان شب به قله کوه رسیدند... و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسب هایتان بگزارید.
شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.
شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پایه کوه رسید، سپیده دم بود، و نخستین پرتو های آفتاب بر سنگ های شوالیه پارسا تابید: الماس ناب بود.
استاد می گوید : تصمیم های خداوند اسرار آمیز ، اما همواره به سود ماست.
(جاحظ بصرى ) که در هر رشته از علوم کتابى نوشته است ، گفت : روزى ماءمون عباسى با عده اى بر جایگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى کردند.یکى گفت : (هر کس ریش او دراز بود احمق است ) عده گفتند: ما به خلاف عده اى ریش بلند دیده ایم که مردمان زیرک بودند.
ماءمون گفت : امکان ندارد. در این هنگام مردى ریش دراز، آستین گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. ماءمون براى تفهیم مطلب ، او را احضار کرد و گفت : نامت چیست ؟ عرض کرد: ابوحمدویه ، گفت : کنیه ات چیست ؟ عرض کرد: علویه ، ماءمون به حاضران گفت : مردى را که نام و کنیه را نداند، باقى افعال او نظیر این جهالت است . پس از او سوال کرد: چه کار مى کنى ؟ عرض کرد: مردى فقیهم و در علوم تبحر دارم اگر امیر خواهد از من مساءله اى بپرسد.
ماءمون گفت : مردى گوسفندى به یکى فروخت و مشترى گوسفند را تحویل گرفت . هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشکلى (سرگین ) انداخت و بر چشم یک نفر افتاد و چشم آن شخص کور شد، دیه چشم بر چه کسى واجب است ؟
مرد ریش بلند کمى فکر کرد و گفت : دیه چشم بر فروشنده است نه مشترى .
حاضرین گفتند: چرا؟
گفت : چون فروشنده ، مشترى را خبر نداد که در محل دفع مدفوع گوسفند منجنیق نهاده اند و سنگ مى اندازد تا خود را نگاه بدارد.
ماءمون و حاضران خندیدند، و او را چیزى داد و برفت و بعد ماءمون گفت : صدق سخن من شما را معلوم شد که بزرگان گفته اند دراز ریش احمق بود.
زندگی چون قفسی است
قفسی تنگ
پر از تنهایی
و چه خوب است
لحظه ی غفلت آن زندانبان
بعد از آن هم پرواز ...
نیاز انسان به روح خدایی مانند احتیاج نوزاد است به مادر
خداوند همراه کسی است که او همراه خداوند باشد.
با توجه به خداوند و خواندن نام های او همراهی و پشتیبانی
خدا را به سوی خود جلب کنید.
انسان همان است که به آن توجه می کند پس به خداوند توجه کنید
تا الهی شوید. به خدا توکل کنید.
هرچه ارتباط شما با خدا بیشتر شود ارامش ونشاط بیشتری را در خود
تجربه می کنید.هر چه ارتباط شما با خدا محدودتر شود ترس و اظطراب
بیشتری بر شما چیره میشود. خداوند فرموده است اگر مرا یاری کنید
شما را یاری می کنم.
یار خداوند یعنی بر اساس قوانین الهی رفتار کردن گناه نکردن کمک به دیگران
نرنجاندن دیگران احترام به والدین می باشد.یار خداوند بودن در واقع همان
یاری کردن به خود است.