دوباره هوای چشمهای تو را دارم نگاهت آنقدر به آسمان شبیه است که هر چقذر خسته و دلمرده باشم باز شوق زندگی به رگهای بی جانم می دود. کاش هیچ وقت از خواندن حرفهایم خسته نشوی. می شود به آرامش رسید و با خوشبختی پلک بر هم زد. به تمام دیوارهای اتقت حسادت می کنم . آنچنان سخت تو را در بر گرفته اند که فرصت نمی کنی سری به تنهای ام بزنی.
بنفشه ها به چه زبانی به هم می گویند دوستت دارم؟
آیا لبهایی که فردا متولد می شوند بوسه را خواهند آموخت؟ ؟آیا عسلها فرهاد را میشناسند؟ رایحه تو و رویاهای خودم را کجا پنهان کنم ؟ نام تو با کدام حرف آغاز میشود ؟ چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است؟
چه کس دگمه های پیراهنم را از ماه آورده است؟ چه کسی زیباتر و سپید تر از نمکها می خندد؟ شعرها من با کدام حرف به پایان میرسد ؟
قلمرو دوزخ کجاست ؟ مساحت بهشت چقدر است ؟ فرق اسخوان و گندم چیست ؟ چرا هیچ گلی در رودخانه نمی روید؟ چرا سخره از عریانی دریا نمی گوید؟ چرا کسی غبار آسمان را پاک نمی کند ؟ چرا دستی کلمه های بی روح را در خاک نمی مند؟
؟آیا پرتقالها هم گناه می کنند ؟ آیا لیمو های ترش قدر وقت را می دانند ؟ آیا مرده ها غزل می خوانند ؟
تا تو روی زمین قدم می زنی و هر شب چراغهای ایوان را روشن می کنی فرشته ها پلک بر هم نمی گذارند ماهی ها قلب آبی تو را ترجمه می کنند و جاده ها همچنان به راه خود ادامه می دهند.
شمعها کی می خوابند؟ بوسه ها کی می میرند؟ آبها کی تشنه می شوند؟ نانها کی گرسنه می مانند؟ کلمه هایم را در جیب شیطان نمی ریزم و بند کفشهای او را نمی بندم . به قفسها سلام نمی کنم نبض مرگ را می گیرم و به انتظار اتفاقهایی که هنوز نیفتاده اند می مانم. توشه این راه پر از تشویش تنها یک چیز است: امید و دیگر هیچ....
می خواستم زندگی ام در فاصله در فاصله دریا و کشتزار بگذرد. می خواستم قبل از آخرین دیدار آنقدر سکوت کنم که آواز تو بر تمام تمبرهای جهان نقش ببندد. می خواستم روح گمشدهام را کنار تاکستانهای زیبا پیدا کنم . می خواستم....
دهانم از کلامات ریز و درشت پر است . کلماتی که می خواهند مشتاقانه به سوی تو بیایند . اگر هیچ گلی ندارم که تقدیمت کنم . از دانه های شیرین باران گردنبندی درخشان می سازم و به گردنت می اندازم ؤ . از رویاهایم دستکشی میبافم تا بادهای سرد انگشتانت را نیازارند .
نمی خواستم مثل بوسه ها فراموش شوم . نمی خواستم مثل ابری تیره با شتاب از بالای سرت بگذرم . نمی خواستم برف پاک کن ها نفسهای گرممرا از روی شیشه ها محو کنند . نمی خواستم از پشت بام خورشید پایین بیقتم .
دستهایم از گله های ریز و درشت پر است : چرا گیسوان آشفته ات را در آینه چشمانم شانه نکردی ؟ چرا سیب سرخی را که روی تاقچه اتاقت گذاشته بودم به یاد من نبوییدی ؟ چرا با من از کودکی های تهرات حرف نزدی ؟
می خواستم در اشکهای فرشتگان زندگی کنم و روی دشتهای برهنه ماه راه بروم و حوله ام را بر شاخه درخت طوبی بیاویزم . می خواستم نامت را بر دیوارهای بهشت بنویسم و به پیشواز دستهای سپید پیامبران بروم. می خواستم روزنامه ها را از عطر لیمویی عشق جاودانه کنم.آه ای سرگشتگی همیسه ای تنهایی ناگریز ! من چهره تو را در بالهلی پرندگان دیدهام. آیا چهره مرا بر سنگهای غبارآلود خاکستری میبینی؟ من کنار انبوه ساعتهای شماطه دار افتادهم. من بی سرود و بی درود مرده ام .