وقتی نگاه میکنی میبینی که یه راه بی انتها جلوته ، انگار هر چی بری تموم نمیشه ...دور و اطرافت روکه نگاه میکنی ، هیچ کس نیست ، فکر میکنی تویی که فقط تو این جاده داری میری ... به منظره ها نگاه میکنی از دیدنشون به وجد میای ، با این که بارها از این جاده گذشتی ولی انگار اولین باره که داری این همه زیبایی رو میبینی ، همه جا سبزه همه جا پر از درختهای کوتاه و بلند که انگار روی هم رشد کردن و رفتن بالا...
چشمات رو که ببندی و نفس بکشی میتونی بوی نم رو توی تمام وجودت حس کنی...اینقدر از بودن در این همه زیبایی لذت میبری که از اطرافت بی خبر میشی
اما این بی خبری کار دستت میده ... یه دفعه یه ماشین با سرعت ازت جلو میزنه ، اینقدر سریع این اتفاق می افته که خشکت میزنه ...برای چند ثانیه اول نمیدونی چی کار کنی ولی بعد تصمیم میگیری که کمی شیطنت کنی ... تند میری ...
اینقدر تند میری که بهش برسی... از سرعتت خودت هم وحشتت میگیره ...اما نمیتونی کاری کنی چون این بازی بود که خودت شروع کرده بودی ...فقط چشمت به اونه که کی بهش میرسی ، تلاشت رو میکنی ولی واقعیت رو نمیبینی ...نمیبینی که ماشین اون از ماشین تو هم بزرگ تره ،هم قدرت بیشتره و هم تند تر میره ...اون میره تو میمونی با تمام تلاشی که کردی تو مبازی ...تو بازی رو باختی پس دیگه مهم نیست که با چه سرعتی بری ... اروم میری ...خیلی اروم ...سرت رو که بر میگر دونی تا دوباری از زیبایی ها لذت ببری... اما دیگه همه جا خشکه ، تمام اطرافت رو کوهای بلند گرفته ... کوهایی که حتی یه دونه درخت کوچولو هم روش نیست ...
همه اون قشنگی ها تموم شده بود و تو به خاطر یه بازی بچگانه از همش با سرعت گذشتی ....نه نگاه نکن ، دور برگردونی برای برگشتن هم نیست ....
میدونم که دوباره از اون جاده میگذرم ...
اما خدا کنه ایندفعه اگه کسی ازم سبقت گرفت من بذارم خیلی راحت از کنارم بگذره ...
اخه جاده هم برای من جا داره و هم برای اون...........................................
خدایا !
خدایا !
خدایا !
خدایا !
دیگر تاب پریشانی ندارم !
نه از آهن ، نه از سنگم ...
خدایا !
هر رفتنی را رسیدن نیست ، ولی برای رسیدن راهی بجز رفتن نیست .
زندگی را دوست دارم اما به شرط آنکه
ز آن زندان
ن آن ندامت
د آن درماندگی
گ آن گورستان
ی آن یآس نباشد .
وقتی پسرک مرد همه گفتند که او حتماً به بهشت می رود اما وقتی پسرک در صف جلوی در بهشت ایستاده بود فرشته ای که اسامی بهشتیان را می خواند گفت که نام تو در لیست نیست و او را بدون هیچ توضیحی به جهنم فرستادند . پسرک هیچ نگفت . اما چند روز بعد دیدند که شیطان با اعتراض آمده و می گوید این چه کسی است که او را به جان ما انداخته اید ؟ او با تمام آدم های این جا صحبت می کند و به حرف آنان گوش می دهد و دیگر در این جا کسی ناراحت نیست و همه به درد یکدیگر مرهم شده اند ، آخر جهنم که جای این چیز ها نیست . بیایید و این پسرک را پس بگیرید .
" با چنان عشقی زندگی کن که اگر بنا به تصادف تو را به جهنم فرستادند خود شیطان تو را پس بفرستد .
روی هر شانه سری وقت وداع می گرید سر من وقت وداع گوشه دیوار گریست
گل خشکی لای دفتر، اشکی گوشه چشامه
عکس تو گوشه طاقچه، این همه خاطره هامه
یه دلم پر از گلایه با یه شمع نیمه سوختم
دو تا چشم پر حسرت، دیده به گوشه ای دوختم
یه اتاق سردو تاریک ، یه گل خشک و یه نامه
تودلم آواراندوه اشک هنوز توی چشامه
ندونستی شاخه گلها تو رو یاد من میاره
دردو دل با قاب عکست منو تنها نمیذاره
عکستو ازم گرفتی دیگه امیدی ندارم
یادمه میگفتی هرگز تو رو تنها نمیذارم
نشونی ازت ندارم اما دنبالت میگردم
بغض وجودمو گرفته باورم کن پر دردم
حالا دیگه گل خشکت از تو تنها یادگاره
منتظر برات میمونم تا تو برگردی دوباره
دیگه هر شب توی خوابم چشای تو رو میبینم
آرزومه تو رو یکبار توی بیداری ببینم
بیای باز دوباره پیشم دیگه از دوریت نسوزم
تو رفتی تا بی نهایت چش براهتم هنوزم