سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درددلهای دخترتنها

فردی از پروردگار درخواست کرد یکشنبه 86/5/14 ساعت 12:46 صبح

فردی از پروردگار درخواست کرد

تا بهشت و جهنم را به او نشان دهد

خداوند پذیرفت.

او را وارد اطاقی نمود

که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند.

همه گرسنه ، ناامید و در عذاب بودند.

هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید

ولی دسته قاشقها بلندتر از بازوی آنها بود

به طوری که نمی توانستند

قاشق را به دهانشان برسانند.

عذاب آنها وحشتناک بود!

آنگاه خداوند فرمود:

اکنون بهشت را به تو نشان می دهم.

او به اطاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد

دیگ غذا...

جمعی از مردم...

همان قاشقهای دسته بلند...

ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند

آن مرد گفت: نمی فهمم!!!

چرا مردم در اینجا شادند؟

در حالی که در اطاق دیگر بدبختند؟

با آنکه همه شرایط یکسان است؟

خداوند تبسمی کرد و گفت:

خیلی ساده است

در اینجا یاد گرفته اند که

یکدیگر را تغذیه کنند

هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد

چون ایمان دارد که

کسی هست که در دهانش غذائی بگذارد.

"ای اشک"
ندانم آتشی یا آبی ای اشک
گل داغی ولی شادابی ای اشک
شکستی سیل بند دیده و دل
که دریایی ترین سیلابی ای اشک
کنار ساحل خاموش چشمم
درخشان گوهر شب تابی ای اشک
به چشم مردم اختر شمارم
شبم را خوشه مهتابی ای اشک
گل افشان کن گذرگاه،خیالم
که خون دیده ی بیخوابی ای اشک
نمازم نور معنا از تو دارد
چراغ روشن محرابی ای اشک
غزل بی آب رویت گفتنی نیست
بر آی از دل، که شعر نابی ای اشک


 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

گفتم که رفتنت قاب دلم رو میشکنه شنبه 86/5/13 ساعت 9:3 عصر
گفتم که رفتنت قاب دلم رو میشکنه

گفتی که این بخت تو بود تقدیر تو شکستنه

هر وقت که بارون می زنه تو رو کنارم میبینم

حس میکنم پیش منی هنوزم عاشق ترینم

گفتم بمون اون روز میاد غصه هامون تموم میشه

گفتی اگه باهام باشی لحظه هامون حروم میشه

وقتی رفتی همه دنیا رو سرم انگاری خراب شد و دلم شکست

ساز من زانوی غم بغل گرفت و کز کرد و گوشه ی اتاق نشست

از وقتی رفتی هیچ کسی همدرد و هم راهم نشد

هیچ کسی حتی یک دفعه هم غصه ی سازم نشد

رفتی ولی بدون هنوز عاشقتم تا پای جون

دل بهاری عاشقه چه تو بهار چه تو خزون

 

 

 

 

 

گریه کن

جداییها ما رو رها نمی کنن

آدما انگار برای ما دعا نمی کنن

گریه کن حالا از هم باید جدا باشیم

بشینیم منتظر معجزه خدا باشیم

گریه کن منم مثل تو دارم گریه می کنم

به خدای آسمونیمون گلایه می کنم

گریه کن واسه شبهایی که بدون هم بودیم

تنهایی واسه سنگینی غصه کم بودیم

گریه کن سبک می شی روزای خوب یادت میاد

گرچه تو تقویمامون نیستن این روزا زیاد

گریه کن واسه قولی که بهش عمل نشد

واسه مشکلاتی که بودشو ، هستو حل نشد

گریه کن واسه همه ، واسه خودت برای من

تو بارونی ترین حرفاتو بزن

گریه کن آیینه شه باز اون چشای زلالت

واسه موندن لازمه فدای گریه کردنت                    

 

 

 

 

تا تو رفتی همه گفتند

 از دل برود هر آنکه از دیده برفت ،

و در آن لحظه به غصه من خندیدند

و کنون آه تو ای رفته سفر

که دگر باز نخواهی گشت

کاش می آمدی و می دیدی

که در این کلبه خاموش

یادگار تو به جاست

کاش یک لحظه سرود شب اندوه مرا می خواندی

که چه ها بر من آزرده گذشت

کاش می دانستی که در این عرصه دنیای بزرگ

چه غم آلوده جداییهاست

و بدانی که ......

از دل نرود هر آنکه از دیده برفت     

 

 گفتمش: دل میخری؟! 

پرسید چند؟!

 گفتمش: دل مال تو، تنها بخند.

خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روی

خاک افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود   

Image hosted by TinyPic.comImage hosted by TinyPic.comImage hosted by TinyPic.com Image hosted by TinyPic.com

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

توی یک قصر خیال شنبه 86/5/13 ساعت 8:37 عصر
 

توی یک قصر خیال

من بودم و تو بودی و خاطرها

آرزوهامون زیاده

خواستنی هامون بیشمار

سقف این قصر خیالی

جنسش از خداخدا شدناست

درو دیوارش همه

جنسش ازخوبی هاست

 

اگه از خدا یه چیزی خواستی خدا بهت داد

بدون که کلی تو رو دوست داره

اگه از خدا یه چیزی خواستی خدا بهت نداد

بدون که می خواد یه چیزه بهتر بهت بده

اگه از خدا یه چیزی خواستی خدا بهت گفت صبر کن

بدون که خدا کلی برات برنامه داره

حالا اگه از خدا یه چیز خواستی خدا

نه بهت داد نه می خواد یه چیزه بهتر بهت بده

نه بهت گفت صبر کن اونوقت چی؟

فکر کنم میخواد یه چیزیو بهت بگه... خوب گوش کن...

 

کجای این شهرغریب   پنهون میشی خورشیدکم

پشته کدوم سد سکوت   پر میکشی چکاوکم

چرا به من شک میکنی   من که منم برای تو

لبریزم از عشق تو   سرشارم از هوای تو

گریه نمیکنم نرو اه  نمیکشم بشین

حرف نمیزنم بمون  بقض نمیکنم ببین

دست کدوم غزل بدم  نبض دل عاشقمو

پشت کدوم بهانه باز  پنهون کنم هق هقمو

اگر چه من به چشم   تو کمم قدیمیم گمم

اتشفشان عشقمو   دریای پر تلاطمم

گریه نمیکنم نرو اه  نمیکشم بشین

حرف نمیزنم بمون  بقض نمیکنم ببین


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

یااباصالح شنبه 86/5/13 ساعت 3:17 صبح

بیا که عاشقان رویت، بیا که محبان خویت ، بیا که مستان بویت، بیا که اسیران سلسله مویت همه در بند بلایند، تا کی کو به کو در میان خلق بدنبال چهره ای آشنا، بیا که منتظرانیم اگر می دانستم و می دانستیم پیمان الست را هرگز قالوا بلی نمی گفتیم، چه می دانستیم که یار اینچنین بازی کند، اینچنین طراری کند و رسم عیاری با عاشقان به پیش گیرد؛ نمی دانستیم که عشق از اول سرکش و خونین بود. در برش بنشسته بودیم چهره نمود به شکل تو بود، گفت که در خاکش پیدا کنید، ولی هر دم از کویی به کویی و هر وقت و زمانی در مکانی . زین رو دل من از عشق تو هر جایی شد، نصیحتش کردم که ای دل، هرزه و هر جایی نشو، ولی گفت کار عشق است گریز نتوانم. حرف من، حرف من نیست، حرف آنان است که میسوزند چو شمع که از عشق تو روشن کنند ویرانه ها که منتظرانت در کوخ هایند نه در کاخ ها که عاشقان همیشه فقیرند که عاشقان .......


 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

سلام دوستای گلم خیلی از دوستان سوال می کنن تنهایی یعنی

 چی وتنهایی توبه چه معناست ومن براتون گفتم امیدوارم متوجه شده

باشید وکاملا گویا باشه اگه نه بگید تاواضح ترازاین براتون بگم

 

تنهایی به معنای این نیست که یک فردبی کس باشدکسی

درپیرامونش نباشداگرکسی پیوندی،کششی،انتظاری ونیاز

پیوستگی واتصالی دردرونش نداشته باشدنسبت به هرچیزی،

نسبت به هرکسی،اگرمنفردوتک هم باشدتنها نیست.

برعکس کسی که نیازچنین اتصالی وپیوست وخویشاوندئی

دردرونش حس می کند وبعداحساس می کند که ازاوجداافتاده

بریده شده وتنها مانده است درانبوه جمعیت نیزتنهاست چنین

روحی ممکن است درآتش یک عشق زمینی ویادرآتش یک عشق

ماورائی بسوزدوبگذرد،پرستش رادرعالی ترین شکلش یعنی نوعی

ازدعا ونیایش رابوجود میاورد واین نیایش،نیایشی است که زائیده ی

عشق است؟؟؟؟؟؟

باتشکرالناز تنها

 

دوست دارم شمع باشم تاکه خودتنها بسوزم

برسربالینت امشب ازغم فردابسوزم

دوست دارم ماه باشم تاسحربیدارباشم

تاچون شمع برسرراهت دراین صحرابسوزم

دوست دارم اشک ریزم تامگرازاشک چشمم

توشوی سیراب ومن خودجای آن لب ها بمیرم

 


 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

وقتی چشمان شب نگران تو بود جمعه 86/5/12 ساعت 10:51 عصر

وقتی چشمان شب نگران تو بود

وقتی مهتاب در آغوش ستاره ها می گریست

وقتی کوچه در فضایی وهم آلود در سکوت گم شده بودتو رفتی

و هیچ نگفتی که ما چقدر در پس واژه تنهائی،تنهائیم

تو رفتی اما

تمام کوچه بوی تو را می دهد

 

 

   

 

میروم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا میبرم از شهر شما

دل شوریده و ویرانه خویش

میبرم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

میبرم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید محال

میبرم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

 

 

نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات


مردان و زنان در ابتدای خلقت،مانند امروز نبودند.در آن زمان تنها یک انسان بودند!

کوتاه قد،دارای یک بدن و یک گردن ولی با دو صورت که هر یک به جهتی مینگریست!

انگار دو موجود از پشت به هم چسبیده باشند...دو جنس مخالف...دارای چهار دست و چهار پا!

ولی خدایان یونان حسادت میکردند...!

آنها میدیدند موجودی که چهار دست دارد بیش تر کار میکند و چون دو صورت در دو جهت مخالف دراد حمله کردن به او کار دشواریست!

با دارا بودن چهار پا نیروی زیادی برای حفظ تعادل،ایستادن، و حتی راه رفتن برای مدت طولانی نیاز نداشت!

خطرناک تر از همه...آن موجود دو جنس متفاوت داشت و برای بقا،نیازی به حضور دیگری نبود!

زئوس خدای ارشد آلپ،به سایر خدایان گفت که طرحی برای گرفتن قدرت آن موجود دارد!

صاعقه ای را فرستاد و آن موجود را به دو نیم کرد!

و به این ترتیب زن و مرد به وجود آمدند....این کار موجب افزایش جمعیت دنیا شد و در عین حال ساکنان را گمراه و ضعیف کرد!

دلیل آن این است که در حال حاضر  همه به دنبال نیمه ی گمشده ی خود میگردند تا او را در آغوش بگیرند و با این کار،نیروی گذشته،قدرت پرهیز از خیانت،مقاومت،تحمل،و سایر محسنات گذشته را دوباره به دست بیاورند!

ما این در آغوش گرفتن را که،یکی شدن دو جسم از هم جدا شده را به دنبال دارد،ازدواج می نامیم!!!

<<افلاطون>>

 

 

.......

جوان به خورشید گفت:((باد به من گفت تو عشق را میشناسی .اگر عشق را می شناسی، پس روح جهان را نیز می شناسی که از عشق سرشته است!))

خورشید گفت:(( از این جا که هستم، میتوانم روح جهان را ببینم.او با روح من ارتباط دارد و ما با هم،گیاهان را می رویانیم و می گذاریم گوسفند ها به جست و جوی سایه بر آیند. از این جا که من هستم-و از زمین بسیار دور است-عشق ورزیدن را آموخته ام. میدانم! اگر اندکی دیگر به زمین نزدیک شوم ، همه چیز در آن می میرد و روح جهان از هستی باز می ماند. پس به هم می نگریم و یکدیگر را می خواهیم، و من به او زندگی و گرما می بخشم ، و او دلیلی برای زیستن به من می بخشد.))

جوان گفت:((تو عشق را می شناسی))

-((و روح جهان را می شناسم،چون در این سفر بی پایان در کیهان ، بسیار با هم سخن می گوییم. او برای من می گوید که بزرگ ترین مشکل ما این است که تا امروز، تنها کانی ها و گیاهان فهمیده اند که همه چیز یگانه است.و برای همین نیازی نیست که آهن با مس ، و مس با طلا برابر باشد.هر یک وظیفه ی خود را در این یگانگی انجام می دهد،و اگر دستی که همه ی این ها را رقم زده است،در روز پنجم آفرینش باز می ماند، همه چیز یک سنفونی صلح بود.

اما روز ششمی هم بود.))

جوان پاسخ داد:((تو فرزانه ای،چون همه چیز را از دور می بینی .اما عشق را نمی شناسی.اگر در خلقت روز ششمی نبود ، انسانی نبود،و مس همواره مس می ماند، و سرب همواره سرب می ماند. هر یک افسانه ی شخصی خود را داشتند، درست است ، اما روزی این افسانه ی شخصی به پایان میرسید. پس لازم بود به چیزی بهتر استحاله یابند، و افسانه ی شخصی نوینی را آغاز کنند، تا روح جهان به راستی به چیزی یگانه تبدیل شود.))

........

 




نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
چهل شب
بعضى وقتا
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
247477


:: بازدیدهای امروز ::
17


:: بازدیدهای دیروز ::
22



:: درباره من ::

درددلهای دخترتنها

ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات
تقدیم به تمامی آنانی که هنوزهم تکه ای از آسمان در چشــمانشان جرعـه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گلهای سرخ در معبد ارغوانی دلهــایشان به یادگارمانده است نخستین چکه ناودان بلند یک احساس را درقالب کلامی از جنس تنفس باغچه های معصـوم یاس به روی حجم سپیـــد یک وبلاگ می ریزم و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتـی بی انتهابه آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه می کنم. درپناه خالق نیلوفرهامهربان وشکیبابمانید. چند خطیست از نوشته های دل تنهای من برای تو دل سپرده اینه رسم روزگار دارم میرم از این دیار چی میمونه یادگار دو سه خطی از بهار

:: لینک به وبلاگ ::

درددلهای دخترتنها


:: پیوندهای روزانه::

ستاره ی تنها [179]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

افسوس از این روزگار
کلاغی گل لاله
چطوربی تو این روزها را جشن بگیرم...
چه دلیست این دل من؟
اگه از توننوشتم
دلم بهانه ات را میگیرد....به فریادم برس...
دلنوشته 7
نمیدانی چه دلتنگم
تنهام گذاشتی
خدای این زمین و آسمان
غم دل
ادمک
رها
دفتر قلبم
سبب منم که میشکنم
بگذار بگریم
قرارمون رو بال شب
فردی از پروردگار درخواست کرد
دوستم داری
بالاخره شب ارزوها هم امدو رفت
سوگند
دلنوشته
ارزو دارم
دلنوشته 11
دلنوشته 12
سلام مولای من
دلنوشته22
دلنوشته 34
خواهرم الناز
خواهرم تنهام گذاشتی
سوءظن
بدرود رمضان
چهلمین روزدرگذشت
دلنوشته 39



::( دوستان من لینک) ::

آقاشیر
پتی آباد سینمای ایران
خدا میدونی دوستت دارم؟
کسب درآمد اینترنتی
خط بارون
دوزخیان زمین
فلورانس مهربون
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار

بی ستاره ترین شبهای زندگی...
کسی که مثل هیچکس نیست
اندکی صبرسحرنزدیک است
کوثر
جواب سوالات تبیان و آفتاب
قصه ی دل ..الهه عزیز
پسرک تنها
کوثر
بزرگترین ارشیو قالب
به وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا
درد دل های ستاره تنها
روز نوشت یک پری
بی تو میمیرم
شرح دلتنگی

:: لوگوی دوستان من ::






























وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا - به روز رسانی :  4:19 ص 86/11/18
عنوان آخرین نوشته : تو خیال این ترانه می دوی





:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::