سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درددلهای دخترتنها

صدای زیبایت به آتشم میکشاند سه شنبه 86/5/16 ساعت 1:59 عصر

نظر ...نظر بابا نظر...نظر بابا نظر...نظرشمادوست عزیزبرای من خیلی باارزش هست                                                                                                                                                

تا همیشه ...........

صدای زیبایت به آتشم میکشاند وقتی از مرگ برایم لالایی میخوانی .تو میخوانی و من از ترس به خواب رفتن به خواب ابدی رفتن تا صبح بیدار میمانم . و چه خوب است که تو برایم از مرگ میخوانی، نازنین.من تا صبح بیدار میمانم و غرق لذت تو را به تماشا نشستن میشوم.مبهوت و سرگردان در عطر نفسهایت پرواز میکنم و حیران از آرامش معصومانه ات میشوم، زیبای من.صبح شده نازنینم و خورشید بی شرم از حضور من چه بی حساب دستان نوازشگرش را بر زیبایی صورتت میکشد.برخیز ....برخیز که صبح شده...برخیز که تمام شب محروم بودم از شنیدن خنده های مستانه ات که همچو شراب هفت ساله شیراز می برد عقل و هوش را.نازنینم پس چرا چشمهای زیبایت را باز نمیکنی ...برخیز به احترام تمنای من برخیز....قلب کوچکم لحظه ای بی تو بودن را تاب نمی آورد .مگر نمیگویی چشمانم التماس تو را دیدن را دارد پس چرا برنمی خیزی...پس چرا چشمهای قشنگت را باز نمیکنی ..می ترسم ...دیشب برایم از مرگ میخواندی و من از خواب ابدی ترسیده ام....اگر تو به خوابی ابدی...نه...بیدارت میکنم...اما نه شاید خوابی شبانه باشد... بیدارت نمیکنم...ولی اگر حالا که از همیشه خفتن میخواندی ابدی خفته باشی چه...برخیز دیگر..من چه کنم؟اصلا من هم میخوابم و آسمان را قسم میدهم به شهاب دیشب فرو افتاده که اگر خوابت ابدی است خواب من هم ابدی شود و من به خواب میروم در اغوش امن تو... تو اما بیدار شوی و بیندیشی چه راحت آرمیده تمام شب را و بیندیشی این هموست که قسم میداد مرا به عاشقانه بودن بوسه هایش که شب تا صبح را به تماشایت خواهم نشست و به خود قول دهی که زمزمه های عاشقانه امشب را هم با از مرگ خواندن عطراگین می کنم تا همینقدر ارام بخوابی .دوباره شب برایم از مرگ بخوانی و من تو را خواب کنم که به تماشایت بنشینم و صبح گاه از ترس بی تو زیستن به خواب روم و وقتی تو بیدار می شوی باز مرا خواب بیابی و تو هیچ گاه نفهمی که قسم به عاشقانه بودن بوسه هایم بر لبهایت همه عمر هر شب را تا صبح به تماشای تو نشسته ام


 

            


 

            


سلامی به گرمی آفتاب امیدوارم که  آن را بپذیرید و در گوشه ای

از قلب مهربانتان جای دهید

 

هر شب به گوشه ای پناه می برم

تا در آن کنج خلوت کمی آرام گیرم

ولی چیزی نمیگذرد

در میان خیال بی شمار اشک

صورت ماهت را تجسم می کنم

اینگونه هست که آرام می گیرم

 و تو را حس می کنم

و همیشه به یادت هستم                                           

 


 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

اشک واپسین سه شنبه 86/5/16 ساعت 12:54 صبح



به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم

به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین

به راه عشق اگر از پا درافتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

زکویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی

زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت

بلی رفتم ولی هر جا که رفتم در بدر رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من

از این ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

                                                   

 

قصه ی غصه ی من

قصه ی عاشقی لیلی و مجنون ها نیست

قصه از بودن و رفتن ها نیست

قصه ی بی کسی و دشنه ی یاران هم نیست

قصه ی غصه ی من...

قصه ی غصه ی من...

نه بماند

قصه ی غصه ی من گفتنی نیست

            

مهربونی کن نرو

تنهام نذار ، تنها نرو

بی تو می میرم نرو

مهربونی کن نرو

تا تو زبون تر می کنی

میگی ولی قهر می کنی

حال منه دیوونتو

از پیش بدتر می کنی

نرو ، نرو

مهربونی کن نرو

از عشق تو دم می زنم

دنیا رو بر هم می زنم

مهر دل دیوونمو

بر فرق عالم می زنم

از عشق تو دق می کنم

مد اسم عاشق می کنم

من کار عاشق پیشگی

جای شقایق می کنم

من از همه عاشق ترم

از حال مجنون بدترم

سر تا سر این قصه ها

از خسرو و شیرین سرم

از زندگیم بیرون نرو

از قلب این مجنون نرو

بی تو می میرم

بی تو می میرم نرو

مهربونی کن نرو

      

      

 

چه بگویم از قلب غمگینم که دردها دارد امشب

چه بگویم از چشم گریانم که اشکها دارد امشب

از تو و عشق تو من چه بگویم ای تنها امیدم

چه بگویم از دل پر خونم که ناله ها دارد امشب

چه در خواب و چه در رویا ، تموم هستی و دنیا

چه بگویم از شمع تاریکم که سوزها دارد امشب

 

      
 

      

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

خاک . . . دوشنبه 86/5/15 ساعت 7:29 عصر

نمی دانم امشب چرا هوا آنقدر آفتابیست !

 

 

نگاهی به من انداخت و پرسید چند سال داری ؟

 

 

به سختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم هنوزبیست وچهار سالم  تموم نشده

 

 

با بی اعتنایی گفت : فکر نکن بچه ای

 

 

چهره ام حالت محزونی به خود گرفت

 

 

 

گفتم : ولی من فکر می کردم سن کمی است !

 

 

با تعجب ابروانش را بالا انداخت و گفت : ولی از تو گوچکتر خیلی ها هستند .

 

 

با درماندگی گفتم : اجازه می دهی بروم ؟

 

 

خندید و گفت : نه ، عجله کن باید برویم .

 

 

مدتی بعد دست من در دست او بود و از روی سر تمام آدم های اطرافمان

 

 

گذشتیم .

 

 

جسم من روی خاک افتاده بود . . .

 

 

 

 

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

سوگند دوشنبه 86/5/15 ساعت 1:52 صبح
 
 

سوگند به کتابهایی که در قفسه کهنه کتابخانه ام بمن نگاه میکنند.

 

سوگند به اخرین برگی که از شاخه درخت انجیر بر زمین می افتد.

 

سوگند به زمانیکه نامت را با شاتوتها نوبر کردم.

 

سوگند به ابرهایی که بالای سر نارنجستانها زندگی می کنند.

 

سوگند به زمزمه های که زندانی اند.

 

دلم برای عطری که هر بامداد در دست تو متولد میشود ، تنگ شده

 

است.

 

سوگند به واژه هایی که کبوتر وار بسوی تو پر میکشند.

 

سوگند به دفترهایی که برگی برای نامه نوشتن بمن هدیه میدهند.

 

سوگند به چراغ ارغوانی که در خانه تو سوسو میزند.

 

سوگند به نسیمهایی که از شبیه مجهول آغاز میشوند و بدامن تو میرسند.

 

دلم برای کودکیهای دریا تنگ شده است.

 

سوگند به صدای پرندها در وقت عبور ،

 

سوگند به ابرهای که طعم عسل دارند،

 

سوگند به گلهای سرخی که زیر باران میرقصند،

 

بر سینه آسمان با همه ستاره هایش دست رد میزنم،

 

به مرغهای بهشتی نیم نگاهی هم نمی اندازم،

 

جواب سلام اهوان را نمیدهم،

 

بشرطیکه تو در کنارم باشی.

 

تو میتوانی خورشید را کنار ایینه ام بنشانی و برایم از بهار و زمستان و

 

 تابستان جامه ای بدوزی،

 

تو میتوانی دلتنگیهای مرا در چشمه ای نزدیک بشویی.

 

تو از خون قرمزتری و از اسمان هم اب تری و هیچ گاه ابری نمیشوی

 

در کنارم بمان تا همواره از عشق بخوانم و از غزلهایم برای تو خانه

 

ای بسازم.

 

میگن اگه دستت رو بالا بگیری نمی تونی ستاره هارو

 

 بگیری ، میگن خدا بالاتر از همه ستارهاست

 

میگن خدا بالاتر از هفت اسمونه ، میگن اگه خدا را

 

صدا کنی حالا حالاها جوابتو نمیده ، ولی یکی از

 

 درونم میگه خدا از رگ گردن هم نزدیکتره... اخه

 

با کوچه

از ان شبی که پریدی ز اشیانه من

صدای گریه بلندست از ترانه من

قرار بخش دلم ، یاد لحظه لحظه ی تست

ستاره های شبم ، اشک دانه دانه ی من

به هر بهانه که باشد به گریه روی ارم

غم فراق تو هم ، بهترین بهانه من

مگر ز خاطر افسرده ام توانی رفت؟

که بود عطر تو دارد هوای خانه من

همیشه شانه من زیر با منت تست

از انکه ریخت شبی زلف تو، به شانه ی من

منم پرنده بی جفت بیشه های سکوت

بیا که نغمه بر اری ز اشیانه من

به عشق، شهره ی شهرم که از عنایت دوست

ز هر لبی شنوی شعر عاشقانه من

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

امشب در سر شوری دارم یکشنبه 86/5/14 ساعت 8:20 عصر

امشب در سر شوری دارم   

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازی با ستارگانم   

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

از شادی پر گیرم که رسم به فلک   

سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمان ها غوغا فکنم

سبو بریزم ساغر شکنم

امشب یک سر شوق و شورم   

از این عالم گویی دورم

با ماه و پروین سخنی گویم

وز روی مه خود اثری جویم   

جان یابم زین شب ها

می کاهم از غم ها

ماه و زهره را به طرب آرم   

از خود بی خبرم ز شعف دارم

نغمه ای بر لب ها

نغمه ای بر لب ها   

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

امشب در سر شوری دارم   

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازی با ستارگانم   

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

 

 

   یخ بستن   

 

 

 

از کتابخانه ی ذهنم دفتر خاطراتم را بر می دارم

شروع به ورق زدن می کنم

و روزهای زندگیم را مرور می کنم

به صفحه هایی می رسم که سوخته است

به دقت می خوانم،بله خاطرات توست

روزهای سوخته من

می خواهم آن صفحه ها را از دفتر خاطراتم پاره کنم

اما چه فایده که ته برگ های آن بر روی دفتر خاطراتم می ماند

آرام دفتر خاطرات را می بندم

نگاهم به جلد آن می افتد

ردپایی بر روی آن به جا افتاده

ردپای توست که روزهای زندگی من را به زیر پا گذاشتی

و از روی آن ها گذشتی

رد پای تو به روی خاطرات من مانده است و با نگاهم آن را دنبال میکنم

افسوس می خورم،اما نمی دانم ... 

نمی دانم افسوس از رفتن توست یا عمر برباد رفته ی خودم

به انتظار باران می نشینم، که رد پا را باران می شوید

و یا راهی دیگر،

ردپای بازگشت تو پاک خواهد کرد ردپای رفتنت را...

    

 

زیر آسمان دلتنگی خانه ای دارم

که خورشیدش همیشه در حال غروب است

خانه ی من تک اتاق است وتمام لحظاتم را در آن اتاق می گذرانم

پنجره اش به روی انتظار باز می شود

و پرده هایش از جنس فاصله هاست

دیوار هایش به رنگ سیاه است و

نوای سکوت فضای خانه ام را پر کرده

 تنها همخانه و همسایه ام غم است

زنگ در خانه ام صدای افتادن اشک از چشم منتظر است،

هر چند که در خانه ام همیشه قفل است

وکلید خانه هم در دست اوست

می گذرانم روزها را با نگاه از پشت پنجره

و به  تماشای انتظارمی نشینم

تا او مرا از این قفس آزاد کند

که کلید خانه ام در دستان اوست

 و او فقط می تواند باز کند این در بسته را

امیدوارم که همانند رهگذری از کنار خانه ام رد نشود

نام خانه ی من تنهاییست

 

نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

بالاخره شب آرزوها هم اومد و رفت! یکشنبه 86/5/14 ساعت 6:17 عصر

بالاخره شب آرزوها هم اومد و رفت!

اما ببینیم چی آرزو کردیم و از بین آرزوها کدوم یکی تو همین دنیا نصیبمون میشه.

دیشب رفتم حرم. جای همتون سبز. خیلی خوب بود.

نشستم جلوی ضریح و تا تونستم درد دل کردم. ( واقعا اگه ما اینجور جاها رو نداشتیم، چیکار می کردیم؟ مخصوصا وقتای ناراحتی و دلگرفتگی)

هیچ دعایی هم نخوندم. فقط داشتم با اشک و حرف دل، و طبق معمول با زبان بی زبانی با خانم حرف میزدم. ( چه خوش است راز گفتن به زبان بی زبانی!)

یه خانواده پاکستانی هم بودند که میخواستند از ضریح عکس بگیرند. خادمای حرم، دور و برشون جمع شده بودند و میخواستند هر طور شده اونها رو متوجه کنند که عکسبرداری ممنوعه!

اما هیچ کدوم نتونستند. یعنی هیچ کس نمی تونست با زبون اونها باهاشون صحبت کنه!!

ولی همین خانواده پاکستانی وایساده بودند جلوی ضریح و زیر لب صحبت می کردند.

یه خانوم دیگه بود داشت به زبون ترکی باخانم حرف میزد.

برام جالب بود. گفتم:خانم! شما زبون همه اینها رو متوجه میشید. از هر شهر و دیاری که باشند. اما نمیدونم زبون منو هم متوجه میشید؟؟

اما نه! شما باب الحوائج هستین. مگه میشه زبون کسی که حاجت به درگاهتون آورده رو متوجه نشین. هر چقدر هم که گناهکار باشه.

دنبال آرزو می گشتم. نمیدونستم بهخانم چی بگم. اما یه آرزویی که بدجوری دلمو میسوزونه، خودشو بیشتر از بقیه نشون میداد. آره. درسته ظهور امام مهربونمون.

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم همه غمها برود چون تو بیایی

اما...اما هر چی فکر کردم دیدم نه. این دعا رو نگم بهتره.

آخه اگه الان مولای مهربونمون بیاد و منم اینجوری غرق گناه باشم، خیلی زشته. فقط باید خجالت بکشم. روم نشد برا فرج دعا کنم.  

جلوم یه پسر کوچولو نشسته بود که شاید پنج شش ساله بود. داشت گریه می کرد.نه ازون گریه ها که برای توپ و عروسک می کنندا. به ضریح نگاه می کرد و زیر لب حرف میزد و ساکت و آروم اشک می ریخت.

خیلی حسودیم شد. گفتم کاشکی من جای تو بودم. اونوقت با خیال راحت برا ظهور دعا می کردم.

الهم عجل لولیک الفرج

 

موج اگر میدانست که ساحل هیچ گاه دستهایش را نمی گیرد، نفس نفس نمی زد!

       

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

نتونستم درد دل کنم... یکشنبه 86/5/14 ساعت 4:0 عصر

راستش هر جا رفتم نتونستم درد دل کنم...

اینجا بهترین جای درد دله...جایی که یه روزی با عشق ساختمش...

ساختمش که همه غمام رو بریزم توش...

کجا بهتر از اینجا...جایی که باهاش خیلی خاطره دارم...

حالا که تنها شدم تو میشی بهترین دوستم...

با آهنگی که داری آرومم میکنی...

همه غمایی که من دارم تو هم داری...

پس بهتره که باهم باشیم این چند روزه رو...

فقط مواظب باش کسی رو ناراحت نکنیا...

چون تو منی...

ومن بازم برای یک نفر مینویسم و تا وقتی من زنده ام

 تو نیز زنده ای و باید با هم آواز دل سر بدیم...

ممنونم ازت مشکی من...

بذار برن  بذار همه برن   بذار تنهای تنها بشی 

 تنهایی رو دوست دارم 

  تنهام بذارید میخوام راحت بمیرم

سایت اصلی www.gisha.sub.ir  و www.gisha.c

با این دستانی که بر گلوی من دست گذاشته اند و

هر ثانیه بیشتر بر آن فشار می آورند؟!

چه باید بکنم...

با این دلی که سر تا به پا هوای گریه دارد!

چه باید بکنم...

چگونه باید بگویم اکسیژن برای تنفس کم دارم؟!

چه باید بکنم...

جای خالی تورا؟!!

که هیچ آشنایی نمیتواند سردیش را گرم کند!

چه باید بکنم...

آب های چشمانم را که مدت هاست بی شانه...می گریند؟!

چه باید بکنم...

این خنده های بی روحم را؟!

که تنها نقابی است که نبینند که چقدر تنها و غمگینم؟!

چه باید بکنم...

تا به کی میتوانم این خاطراتت را بر روی شانه هایم

در میان دیوار های سرد تنهایی حمل کنم؟!

چه باید بکنم...

این همه فریاد را ...........که زیر پای سکوت له میشود؟!

و حتی تو نیم نگاهی نمیکنی!

چه باید بکنم...؟؟؟!!

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره ..

لبای خشکیده ام حرفی واسه گفتن نداره

چشای همیشه گریون آخه شستن نداره ..

تن سردم جایی برا خفتن نداره ..

 

میخوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم ..

طعم بی تو بودن و از لب سردت بچشم ..

نطفه ی باز دیدنت رو توی سینه م بکشم ..

مثه سایه پا به پام من تورو همرام نکشم ..

 

بذار من تنها باشم می خوام که تنها بمیرم ..

برم و گوشه ی تنهایی غربت بمیرم ..

 

من یه عمریست که اسیرم زیر زنجیر غمت ..

دست و پام غرق به خون شد دیگه بسه موندنت..
                                                    

                                                                         دیگه بسه موندنت ...


 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
چهل شب
بعضى وقتا
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
247482


:: بازدیدهای امروز ::
22


:: بازدیدهای دیروز ::
22



:: درباره من ::

درددلهای دخترتنها

ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات
تقدیم به تمامی آنانی که هنوزهم تکه ای از آسمان در چشــمانشان جرعـه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گلهای سرخ در معبد ارغوانی دلهــایشان به یادگارمانده است نخستین چکه ناودان بلند یک احساس را درقالب کلامی از جنس تنفس باغچه های معصـوم یاس به روی حجم سپیـــد یک وبلاگ می ریزم و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتـی بی انتهابه آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه می کنم. درپناه خالق نیلوفرهامهربان وشکیبابمانید. چند خطیست از نوشته های دل تنهای من برای تو دل سپرده اینه رسم روزگار دارم میرم از این دیار چی میمونه یادگار دو سه خطی از بهار

:: لینک به وبلاگ ::

درددلهای دخترتنها


:: پیوندهای روزانه::

ستاره ی تنها [179]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

افسوس از این روزگار
کلاغی گل لاله
چطوربی تو این روزها را جشن بگیرم...
چه دلیست این دل من؟
اگه از توننوشتم
دلم بهانه ات را میگیرد....به فریادم برس...
دلنوشته 7
نمیدانی چه دلتنگم
تنهام گذاشتی
خدای این زمین و آسمان
غم دل
ادمک
رها
دفتر قلبم
سبب منم که میشکنم
بگذار بگریم
قرارمون رو بال شب
فردی از پروردگار درخواست کرد
دوستم داری
بالاخره شب ارزوها هم امدو رفت
سوگند
دلنوشته
ارزو دارم
دلنوشته 11
دلنوشته 12
سلام مولای من
دلنوشته22
دلنوشته 34
خواهرم الناز
خواهرم تنهام گذاشتی
سوءظن
بدرود رمضان
چهلمین روزدرگذشت
دلنوشته 39



::( دوستان من لینک) ::

آقاشیر
پتی آباد سینمای ایران
خدا میدونی دوستت دارم؟
کسب درآمد اینترنتی
خط بارون
دوزخیان زمین
فلورانس مهربون
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار

بی ستاره ترین شبهای زندگی...
کسی که مثل هیچکس نیست
اندکی صبرسحرنزدیک است
کوثر
جواب سوالات تبیان و آفتاب
قصه ی دل ..الهه عزیز
پسرک تنها
کوثر
بزرگترین ارشیو قالب
به وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا
درد دل های ستاره تنها
روز نوشت یک پری
بی تو میمیرم
شرح دلتنگی

:: لوگوی دوستان من ::






























وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا - به روز رسانی :  4:19 ص 86/11/18
عنوان آخرین نوشته : تو خیال این ترانه می دوی





:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::