سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درددلهای دخترتنها

خاطره بد چهارشنبه 86/5/3 ساعت 8:49 عصر

 وقتی دفتر خاطرات خواهرم را ورق میزدم خواندم در مورد پدرم این قطعه شعر را نوشته بود  البته پدرم امسال مثل پرستوها کوچ کردو رفت پیش خدا

 

 

روی مه پیکر او سیر

 

 ندیدم که برفت

 

 

 

 

             

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

کاش دست سرنوشت روزگار ... چهارشنبه 86/5/3 ساعت 8:32 عصر

 

اشکهای خواهرم وقتی پدرم فوت کردن اینگونه دلم را میسوزاند

پدر ای خون تو در رگ های من

پدر ای دروازه رویای من

پدر ای آموزگار مهربان

هیچ وقت غروب زند گیت از یادم نمیرود

 

کاش تقدیر خداوند ...


کاش دست سرنوشت روزگار ...


کاش نت های زندگیت ...


کاش لحظه ها ، ثانیه ها ...


ترانه ای دیگر می سرودند !


چه ساده بود رفتنت ...


تو در خاک آرمیده ای اما سازهای زندگی ، هنر تو را فریاد می زنند ...


بابا جونم کجایی   

دلم برات تنگ شده برای خنیدیدنت برای همه چی پس کی می یای به خوابم

الان نزدیک 3ماه هست رفتی و ما رو تنها گذاشتی گریه امونمو بریده...........

 

نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

دنیا کوچیکه چهارشنبه 86/5/3 ساعت 8:6 عصر

دنیا کوچیکه و عشق تو ، بزرگ

دستهای من کوچیکه و قلب تو ، بزرگ

چشمهای من کوچیکه و آسمون دل مهربون تو ، بزرگ

اشکهای من کوچیکه ولی غربت تو ، بزرگ

آسمون دل من کوچیکه و ستاره ی عشق تو ، بزرگ

گر چه عشق من کوچیکه و قلبم طاقت غم نداره

اما بدون تا روزی که نفس می کشم و زنده ام

عشق زیبا و قشنگت همیشه توی قلب کوچیکم می مونه

فدای اون گل که یه روز می خوام بدم به دستت

فدای اون دویدنات وقتی می گیره نفست

فدای ذوق موندن و فدای درد رفتنت

فدای پرواز کردنات، فدای اون نشستنت

فدای صبرو طاقتت، فدای بی حوصلگیت

فدای بچه بودنت، فدای کل زندگیت

فدای ناز مژه هات، فدای چشم روشنت

فدای خستگی که، میاد میشینه رو تنت

فدای مخمل صدات که خوندنت بال منه

اجازه می دی به همه، بگم که این مال منه

فدای اون بالشی که گاهی بهش تکیه بدی

فدای اون چیزی که تو میخوای یه روز هدیه بدی

فدای اون بارونی که پاییز می ریزه رو سرت

فدای چتر روز بارونی توی سفرت

فدای پیچ و تابای اون موهای قشنگت

فدای (نه نمی خوامت) فدای اون دست ردت

فدای عطر خنده هات ، فدای طعم موندنت

فدای دوست نداشتنات، حتی فدای روندنت

فدای تو که هیچ روزی هیچکی نمی شینه به جات

فدای هر چی تو داری مخصوصا اون رنگ چشات

فدای اون خوبیایی که داری و نمیدونم

فدای شعرت که می خوام بگم ولی نمی تونم

فدای اون قول دادنات حتی اگه عمل نشه

یعنی کسی هس که توی رنگ چش تو حل نشه؟

فدای اخم ابروات ابروهای بی حوصلت

فدای هر چی تو بگی، حتی شکایت و گلت

فدای کوچه هایی که می گذری از کنارشون

فدای عکسات که دارم همیشه یادگارشون

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم دوشنبه 86/5/1 ساعت 2:11 صبح

کوچیک تر که بودم فکر می کردم بارون اشک خداست


ولی مگه خدا هم گریه می کنه چرا باید دل خدا بگیره!!!!


دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم


اشک خدا را تو یه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت


کمی بنوشم تا پاک و آسمانی شوم!


آسمان که خاکستری می شد دل منم ابری می شد


حس میکرم که آدما دل خدا رو شکستند و یا از یاد خدا غافل شدند


همه می گفتند باران رحمت خداست ولی حس کودکانه من می گفت


خدا دلش گرفته و از دست آدم بدا داره گریه میکنه......


کاشکی که بارون بزنه


به سقف و ایوون بزنه


کاشکی دلم پر بگیره


شادی رو از سر بگیره


کاش دوباره بارون بیاد


رو تن یاس و نسترن


کاشکی بوی خدا بیاد


تو کوچه و تو باغ من


.........................


کاش دوباره بارون بیاد


اشک خدا رو ببوسم!


تا که دلم جون بگیره


از غم دنیا.... نپوسم

 

 
stretchtofit="true" loop="-1" enablecontextmenu="false" showcontrols="true"
height="165" width="135" name="WMP1">

هوالحافظ

................

کوچک که بودم فکر می‌کردم آدما چقدر بزرگند و می‌ترسیدم.

حالا که بزرگ شدم می‌بینم چقدر بعضی آدما کوچکند و بازم می‌ترسم ....

..................

خداوند هرگز به ما رویایی نمی دهد که توان تحقق بخشیدن به آن را نداشته باشیم .

.................

هر شب نگرانی هایم را به خدا وا می گذارم .او به هر حال تمام شب بیدار است .

.................

یک نفس با دوست بودن همنفس                        آرزوی عاشقان این است و بس!

 

من‌ شدم‌ نی‌ و تو شدی‌ نی‌زن، مرا گذاشتی‌ روی‌ لبهایت‌ و دمیدی. نفست‌ که‌ توی‌ تنم‌ ریخت، هوا پر شد از موسیقی‌ دوست.
فرشته‌ها به‌ رقص‌ آمدند و زمین‌ دور خودش‌ چرخید.
نواختن‌ من، جشن‌ ملکوت‌ بود و پایکوبی‌ هستی.دم‌ تو آتش‌ بود و نوای‌ نی، عشق.

من‌ شدم‌ نی‌ و تو شدی‌ نی‌زن. اما فراموشم‌ شد که‌ نی‌ اگر خالی‌ نباشد، نی‌ نیست. پر شدم. دیگر برای‌ تو جایی‌ نمانده‌ بود. مرا گذاشتی‌ روی‌ لبهایت‌ و باز هم‌ دمیدی؛ اما دیگر صدایی‌ نیامد. فرشته‌ها گریستند و ش

خبر آمد خبری در راه است

سر خوش آن دل که از آن آگاه است

 

شاید این جمعه بیاید...شاید

پرده از چهره گشاید...شاید

دست افشان پای کوبان می روم

بر در سلطان خوبان می روم

می روم بار دگر مستم کند

بی سر و بی پا و بی دستم کند

می روم کز خویشتن بیرون شوم

در پی لیلا رخی مجنون شوم

هر که نشناسد امام خویش را

بر که بسپارد زمان خویش را

با همه لحن خوش آواییم

در به در کوچه ی تنهاییم

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر

نغمه ی تو از همه پر شور تر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ی ما می شدی

مایه ی آسایش ما می شدی

هر که به دیدار تو نایل شود

یک شبه حلال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه ی ما را عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه ی جان من است

نامه ی تو خط اوان من است

ای نگهت خاستگه آفتاب

در من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یارومدد کار ما

کـــــــــــی و کجــــــــــــا وعده ی دیدار ما

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد

به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم

تویی که نقطه ی عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه ی مشعرکدام گوشه ی منا

به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش

تاصبا پیراهنش را سوی کنعان آورد

ببوسم خاک پاک جمکران را

تجلی خانه ی پیغمبران را

خبر آمد خبری در راه است

سر خوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیــــــاید...شـــاید

پرده از چهره گشاید... شـــاید   

اللهم عجل لولیک الفرج

 

یطان‌ دور نی‌ات‌ رقصید.
این‌ روزها نسیم‌ از سمت‌ بهشت‌ می‌وزد. این‌ روزها هوای‌ بوی‌ تو را دارد. این‌ روزها صدای‌ ساز تو می‌آید. و من‌ دوباره‌ به‌ یاد می‌آورم‌ که‌ من‌ نی‌ بودم‌ و تو نی‌زن.
آه، آی‌ یگانه‌ای‌ نی‌زن! این‌ نی‌ دلتنگ‌ دم‌ توست.

 

دلتنگ‌ نواختنت.

ن 

ی‌ کوچکت‌ را بنواز.

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

داستانهای کوتاه دوشنبه 86/5/1 ساعت 1:51 صبح

 

سعدى گوید: در یکى از سفرهاى مکه ، گروهى از جوانان با صفا و پاکدل ، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسب اهل تحقیق مى خواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مى پرداختند.

در مسیر راه ، عابدى خشک دل با ما همراه شد و چنین حالتى عرفانى را نمى پسندید و چون از سوز دل آن جوان شوریده بى خبر بود، روش آنها را تخطئه مى نمود.

به همین ترتیب حرکت مى کردیم تا به منزلگاه منسوب به (بنى هلال ) رسیدیم در آنجا کودکى سیاه چهره از نسل عرب به پیش آمد و آنچنان آوازگیرائى خواند که کشش آواز او، پرنده هوا را فرود مى آورد.

شتر عابد به رقص در آمد، به طورى که عابد بر زمین افکند و دیوانه وار سر به بیابان نهاد.

به عابد گفتم : اى عابد پیر! دیدى که سروش دلنشین در حیوان این گرنه اثر کرد، ولى همچنان تو بى تفاوت هستى (و تحت تاءثیر سروشهاى معنوى قرار نمى گیرى و همچون پارسایان با صفا دل به خدا نمى دهى و صفا نمى یابى ).

 

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائیل با یکدیگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بین راه بارى ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند.
ناگهان سنگى درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب ، ظلمانى ساخت . راهى جز آنکه به سوى خدا روند نداشتند. یکى از آنان گفت خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم ، باشد که نجات یابیم ، و هر سه نفر این طرح را قبول کردند.
یکى از آنان گفت : پروردگارا تو خود مى دانى که من دختر عمویى داشتم که در کمال زیبائى بود، شیفته و شیداى او بودم ، تا آنکه در موضعى تنها او را یافتم ، به او در آویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دختر عمو سخن آغاز کرد و گفت : اى پسر عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به این سخن پاى بر هواى نفس گذاردم و از آن کار دست کشیدم ، خدایا اگر این کار از روى اخلاص نموده ام و جز رضاى تو منظورى نداشتم ،این جمع را از غم و هلاکت نجات ده ناگاه دیدند آن سنگ مقدارى دور شد و فضاى غار کمى روشن گردید.
دومى گفت : خدایا تو مى دانى که من پدر و مادرى سالخورده داشتم ، که از پیرى قامتشان خمیده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبى نزدشان آمدم که خوراک نزد آنان بگذارم و برگردم ، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراک بر دست گرفته نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده شوند.
پروردگارا اگر این کار محض رضاى تو انجام دادم ، در بسته به روى ما بگشا و ما را رهائى ده ؛ در این هنگام مقدارى دیگر سنگ به کنار رفت سومى عرض ‍ کرد: اى داناى هر نهان و آشکارا، تو خود مى دانى که من کارگرى داشتم ؛ چون مدتش تمام شد مزد وى را دادم ، و او راضى نشد و و بیش از آن اندازه طلب مزد مى کرد، و از نزدم برفت .
من آن وجه را گوسفندى خریدارى کردم و جداگانه محافظت مى نمودم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم . آن گمان کرد که او را مسخره مى کنم ؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت .
پروردگارا اگر این کار را براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده ، ما را از این گرفتارى نجات بده . در این وقت تمام سنگ به کنارى رفت و هر سه با دلى مملو از شادى از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.

 

 

شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنا دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند.

دیگری گفت : خوب من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.

همان شب به قله کوه رسیدند... و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسب هایتان بگزارید.

شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.

شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پایه کوه رسید، سپیده دم بود، و نخستین پرتو های آفتاب بر سنگ های شوالیه پارسا تابید: الماس ناب بود.

استاد می گوید : تصمیم های خداوند اسرار آمیز ، اما همواره به سود ماست.

 

(جاحظ بصرى ) که در هر رشته از علوم کتابى نوشته است ، گفت : روزى ماءمون عباسى با عده اى بر جایگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى کردند.یکى گفت : (هر کس ریش او دراز بود احمق است ) عده گفتند: ما به خلاف عده اى ریش بلند دیده ایم که مردمان زیرک بودند.
ماءمون گفت : امکان ندارد. در این هنگام مردى ریش دراز، آستین گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. ماءمون براى تفهیم مطلب ، او را احضار کرد و گفت : نامت چیست ؟ عرض کرد: ابوحمدویه ، گفت : کنیه ات چیست ؟ عرض کرد: علویه ، ماءمون به حاضران گفت : مردى را که نام و کنیه را نداند، باقى افعال او نظیر این جهالت است . پس از او سوال کرد: چه کار مى کنى ؟ عرض کرد: مردى فقیهم و در علوم تبحر دارم اگر امیر خواهد از من مساءله اى بپرسد.
ماءمون گفت : مردى گوسفندى به یکى فروخت و مشترى گوسفند را تحویل گرفت . هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشکلى (سرگین ) انداخت و بر چشم یک نفر افتاد و چشم آن شخص کور شد، دیه چشم بر چه کسى واجب است ؟
مرد ریش بلند کمى فکر کرد و گفت : دیه چشم بر فروشنده است نه مشترى .
حاضرین گفتند: چرا؟
گفت : چون فروشنده ، مشترى را خبر نداد که در محل دفع مدفوع گوسفند منجنیق نهاده اند و سنگ مى اندازد تا خود را نگاه بدارد.
ماءمون و حاضران خندیدند، و او را چیزى داد و برفت و بعد ماءمون گفت : صدق سخن من شما را معلوم شد که بزرگان گفته اند دراز ریش احمق بود.

 

 

زندگی چون قفسی است

قفسی تنگ

پر از تنهایی

و چه خوب است

لحظه ی غفلت آن زندانبان

بعد از آن هم پرواز ...

 

نیاز انسان به روح خدایی مانند احتیاج نوزاد است به مادر

خداوند همراه کسی است که او همراه خداوند باشد.

با توجه به خداوند و خواندن نام های او همراهی و پشتیبانی

خدا را به سوی خود جلب کنید.

انسان همان است که به آن توجه می کند پس به خداوند توجه کنید

تا الهی شوید. به خدا توکل کنید.

هرچه ارتباط شما با خدا بیشتر شود ارامش ونشاط بیشتری را در خود

تجربه می کنید.هر چه ارتباط شما با خدا محدودتر شود ترس و اظطراب

بیشتری بر شما چیره میشود. خداوند فرموده است اگر مرا یاری کنید

شما را یاری می کنم.

یار خداوند یعنی بر اساس قوانین الهی رفتار کردن گناه نکردن کمک به دیگران

نرنجاندن دیگران احترام به والدین می باشد.یار خداوند بودن در واقع همان

یاری کردن به خود است.

 


 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

دوستم داری یکشنبه 86/4/31 ساعت 6:9 عصر

پسر به دخترگفت : دوستم داری ؟! اشک ازچشمای دختر جاری شد ، می خواست بره که پسر دستشو گرفت و اشکاشو پاک کرد و گفت : اگه دوستم نداری اشکال نداره مهم اینه که من دوستت دارم و طاقت دیدن اشکاتو ندارم . . . دختر سرشو پایین انداخت و گفت : میدونی چیه . . . ؟ من دوستت ندارم ! من ... من بدجوری عاشقت شدم .

پسردستای دخترو رها کرد و باقیافه ای غمگین از دختر جدا شد .

دختر فریاد زد : مگه دوستم نداری ؟؟ چرا داری میری ؟

پسر جواب داد : چون دوستت دارم می خوام تنهات بذارم .

دخترگفت : فکر کنم شنیده باشی که می گن عاشقی که تنها باشه توی دنیا نمی مونه !!! تو که دوست نداری من بمیرم هان ؟؟؟

پسرگفت : انقدر دوستت دارم که نمی خوام به خاطرمن مرتکب گناه بشی !!! چون میگن عشق یه جورگناهه .

دختر : اماعشقم پا که  !!

پسر فریاد زد : عشق پاک دیگه هیچ جای دنیا پیدا نمیشه . . . . . . . . . و دخترو برای همیشه  تنهاگذاشت .

 متاسفم برات ای دل ساده،دل به هرکی دادی از سادگی دادی،زندگی تو پای دلدادگی دادی

 

 

پدر جونمه پدر عمرمه
پدر دینم و ایمونمه
پدر خدا عمرت بده
صبر و تحملت بده
نذار که دوریم اینقده
رنج و آزارت بده
گرد پیری رو سرت
غم و غصه رو تنت
هیچکی نیست دور و ورت
دوریم نمیشه باورت
پدر جونمه پدر عمرمه 

از بس که غصه خوردی
روزا رو میشمردی
پیر شدی زود شکستی
چشم انتظار نشستی
دردو به جون خریدی
یه روز خوش ندیدی
برای خوشبختیم
دیدم چه ها کشیدی
هرجوری هست زودی برمیگردم
الهی پدر دور سرت بگردم
هرجوری هست زودی برمیگردم
الهی پدر دور سرت بگردم

خدا پدران عزیز را که حاضر هستند نگهدارند انشاا...

در خدا عمرت بده
صبر و تحملت بده
نذار که دوریم اینقده
رنج و آزارت بده
گرد پیری رو سرت
غم و غصه رو تنت
هیچکی نیست دور و ورت
دوریم نمیشه باورت
پدر جونمه پدر عمرمه
پدر دینم و ایمونمه

از بس که غصه خوردی
روزا رو میشمردی
پیر شدی زود شکستی
چشم انتظار نشستی
دردو به جون خریدی
یه روز خوش ندیدی
برای خوشبختیم
دیدم چه ها کشیدی
هرجوری هست زودی برمیگردم
الهی پدر دور سرت بگردم

من که از نعمت پدر محرومم اما خداهمه ی پدران مهربون و زحمت کش را حفظ کنه

 

 

 

بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی
 ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم
 اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم همین کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه این طور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده
 در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد ، ئلی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد
 دنبال نگاهها نرو چون می تونن گولت بزنن، دنبال دارایی ترو چون کم کم افول می کنه ، دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کرد ، کسی رو پیدا کن که تو رو شاد کنه
دقایقی تو زندگی هستن که دلت برای کسی اونقدر تنگ میشه که می خوای اونو از رویات بکشی بیرون و توی دنیای واقعی بغلش کنی
 رویایی رو ببین که می خوای ، جایی برو که دوست داری ، چیزی باش که می خوای باشی ، چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی
 آرزو می کنم به اندازه ی کافی شادی داشته باشی تا خوش باشی ، به اندازه کافی بکوشی تا قوی باشی
 به اندازه کافی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی و به اندازه کافی امید تا خوشحال بمونی
 همیشه خودتو جای دیگران بذار اگر حس می کنی چیزی ناراحتت می کنه احتمالا دیگران رو هم آزار می ده
 شادترین افراد لزوما بهترین چیزها رو ندارن ، اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو می برن
 شادی برای اونایی که گریه می کنن و یا صدمه می بینن زنده است ، برای اونایی که دنبالش می گردن و اونایی که امتحانش کردن ، چون فقط اینها هستن که اهمین دیگران رو تو زندگیشون می فهمن
 عشق با یک لبخند شروع میشه با یک بوسه رشد می کنه و با اشک تموم می شه ،‌ روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده شکل می گیره ، نمیشه تا وقتی که دردها و رنجا رو دور نریختی توی زندگی به درستی پیش بری ،
 وقتی که به دنیا اومدی تو تنها کسی بودی که گریه می کردی و بقیه می خندیدن ، سعی کن یه جوری زندگی کنی وقتی رفتی تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

به همین سادگی رفتی*** یکشنبه 86/4/31 ساعت 2:15 عصر

 

به همین سادگی رفتی
بی خداحافظ عزیزم
سهم تو شد روز تازه
سهم من اشک که بریزم
به همین سادگی کم شد
عمر گلبوته تو دستم
گله از تو نیست میدونم
خودم اینو از تو خواستم
به جون ستاره هامون
تو عزیزتر از چشامی
هر جا هستی خوب و خوش باش
تا ابد بغض صدامی
تو رو محض لحظه هامون
نشه باورت یه وقتی
که دوست ندارم اینو
به خدا گفتم به سختی
من اگه دوست نداشتم
پای غم هات نمی موندم
واست این همه ترانه
از ته دل نمی خوندم
اگه گفتم برو خوبم
واسه این بود که می دیدم
داری آب می شی ، می میری
اینو از همه شنیدم
دارم از دوریت می میرم ؛
تا کنار من نسوزی
از دلم نمی ری عمرم
نفسامی که هنوزی
تو رو محض خیره هامون
که نفس نفس خدا شد
از همون لحظه که رفتی
روحم از تنم جدا شد
تو که تنها نمی مونی
من تنها رو دعا کن
خاطراتمو نگه دار
اما دستامو رها کن

مرسی از همه ی دوستانی که با من همدردی کردن

 

به کی بگم که دوریت... خواب شبامو برده..

همین روزاست بهت بگن...چشم انتظارت مرده.....

به کی بگم غم تو ... حسابی داغونم کرد...

غصه دوری از تو ....خسته و حیرونم کرد...

 دلم برات چه تنگه... دنیا دلش چه سنگه...

میدونه خیلی خستم.. میخواد با من بجنگه

 

شنبه روز بدی بود

                       روز بی حوصلگی،وقت خوبی که می شد

                                                                             غزل تازه بگی

ظهر یکشنبه من،جدول نیمه تموم

                                           همه خونه هاش سیاه

                                           روی خونه جغد شوم

صفحه کهنه یادداشت های من گفت دوشنبه روز میلاد منه

                                       اما شعر تو میگه که چشم من تو نخ ابر که بارون بزنه

                                      آخ اگه بارون بزنه

                                      آخ اگه بارون بزنه

غروب سه شنبه خاکستری بود

همه انگار نـُک کوه رفته بودن

                                    به خودم هی زدم از اینجا برو

عصر چهارشنبه من

                        عصر خوشبختی من

                       فصل گندیدن من

روز پنج شنبه اومد

                       مثل سقاهک پیر

                      رو نوکش یه چیکه آب

                     گفت به من

بگیر،بگیر

جمعه حرف تازه ای برام نداشت

                               هر چی بود بیشتر از اینها گفته بود

 

                              

رفت و چشمانم را برایش خانه کردم بر نگشت

دعاها از دل دیوانه کردم بر نگشت

شنیدم زاهدی می گفت کو افسانه است

در وفایش خویش را افسانه کردم بر نگشت

زلفهایش را که روزی می ربود از من قرار

تا سحر گاهان برایش شانه کردم بر نگشت

تا در آن غربت نسوزد از غم بی همدمی

تار و پودم را برایش پروانه کردم بر نگشت

این من مسجد نشین عاشق سجاده را

مدتی هم ساکن میخانه کردم بر نگشت

تا درون راه اویم با کسم یک کار نیست

خویشتن را با کسان بیگانه کردم بر نگشت

عاقبت هم در امید اینکه بر می گردد او

عالمی را از غمش ویرانه کردم بر نگشت

تقدیم به تنها عشقم

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
چهل شب
بعضى وقتا
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
251413


:: بازدیدهای امروز ::
9


:: بازدیدهای دیروز ::
5



:: درباره من ::

درددلهای دخترتنها

ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات
تقدیم به تمامی آنانی که هنوزهم تکه ای از آسمان در چشــمانشان جرعـه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گلهای سرخ در معبد ارغوانی دلهــایشان به یادگارمانده است نخستین چکه ناودان بلند یک احساس را درقالب کلامی از جنس تنفس باغچه های معصـوم یاس به روی حجم سپیـــد یک وبلاگ می ریزم و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتـی بی انتهابه آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه می کنم. درپناه خالق نیلوفرهامهربان وشکیبابمانید. چند خطیست از نوشته های دل تنهای من برای تو دل سپرده اینه رسم روزگار دارم میرم از این دیار چی میمونه یادگار دو سه خطی از بهار

:: لینک به وبلاگ ::

درددلهای دخترتنها


:: پیوندهای روزانه::

ستاره ی تنها [179]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

افسوس از این روزگار
کلاغی گل لاله
چطوربی تو این روزها را جشن بگیرم...
چه دلیست این دل من؟
اگه از توننوشتم
دلم بهانه ات را میگیرد....به فریادم برس...
دلنوشته 7
نمیدانی چه دلتنگم
تنهام گذاشتی
خدای این زمین و آسمان
غم دل
ادمک
رها
دفتر قلبم
سبب منم که میشکنم
بگذار بگریم
قرارمون رو بال شب
فردی از پروردگار درخواست کرد
دوستم داری
بالاخره شب ارزوها هم امدو رفت
سوگند
دلنوشته
ارزو دارم
دلنوشته 11
دلنوشته 12
سلام مولای من
دلنوشته22
دلنوشته 34
خواهرم الناز
خواهرم تنهام گذاشتی
سوءظن
بدرود رمضان
چهلمین روزدرگذشت
دلنوشته 39



::( دوستان من لینک) ::

آقاشیر
پتی آباد سینمای ایران
خدا میدونی دوستت دارم؟
کسب درآمد اینترنتی
خط بارون
دوزخیان زمین
فلورانس مهربون
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار

بی ستاره ترین شبهای زندگی...
کسی که مثل هیچکس نیست
اندکی صبرسحرنزدیک است
کوثر
جواب سوالات تبیان و آفتاب
قصه ی دل ..الهه عزیز
پسرک تنها
کوثر
بزرگترین ارشیو قالب
به وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا
درد دل های ستاره تنها
روز نوشت یک پری
بی تو میمیرم
شرح دلتنگی

:: لوگوی دوستان من ::






























وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا - به روز رسانی :  4:19 ص 86/11/18
عنوان آخرین نوشته : تو خیال این ترانه می دوی





:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::