سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درددلهای دخترتنها

مجموعه داستانهای زیبا چهارشنبه 86/6/14 ساعت 11:42 عصر

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید،

خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.

دروغ زیبا !

پینوکیو از کنار درختی می گذشت .
 
جوجه ی پرنده ای را دید که از بالای درخت افتاده .
 
با خود گفت : " چگونه او را به لانه اش برسانم ؟"
 
جوجه را به بینی چوبیش بست و شروع کرد به دروغ گفتن .
 
آنقدر دروغ گفت تا جوجه به لانه اش رسید .
 
دروغی که مجبور شد بارها تکرارش کند این بود :
 
"من یک آدمک چوبی نیستم !من یک آدم واقعی ام !"
 
* تنهایی، تنها دارایی‌ آدم‌ها
 

نامی‌ نداشت. نامش‌ تنها انسان‌ بود؛ و تنها دارایی‌اش‌ تنهایی.گفت: تنهایی‌ام‌ را به‌ بهای‌ عشق‌ می‌فروشم. کیست‌ که‌ از من‌ قدری‌ تنهایی‌ بخرد؟ هیچ‌کس‌ پاسخ‌ نداد.گفت: تنهایی‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهایی‌ از بهشت، رازهایی‌ از خدا. با من‌ گفت‌و گو کنید تا از حیرت‌ برایتان‌ بگویم.

هیچ‌کس‌ با او گفت‌وگو نکرد.
و او میان‌ این‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ کوچکش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت. غاری‌ در حوالی‌ دل. می‌دانست‌ آنجا همیشه‌ کسی‌ هست. کسی‌ که‌ تنهایی‌ می‌خرد و عشق‌ می‌بخشد.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ کردیم‌ و نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.


سیصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ یا نه، کمی‌ بیش‌ و کمی‌ کم. او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ کرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنید؛ و نمی‌دانیم‌ آیا در غار خوابیده‌ بود یا نه؟
اما از غار که‌ بیرون‌ آمد بیدار بود، آن‌قدر بیدار که‌ خواب‌آلودگی‌ ما برملا شد. چشم‌هایش‌ دو خورشید بود، تابناک‌ و روشن؛ که‌ ظلمت‌ ما را می‌درید.


از غار که‌ بیرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تنی‌ نحیف‌ و رنجور. اما نمی‌دانم‌ سنگینی‌اش‌ را از کجا آورده‌ بود، که‌ گمان‌ می‌کردیم‌ زمین‌ تاب‌ وقارش‌ را نمی‌آورد و زیر پاهای‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شکست.
از غار که‌ بیرون‌ آمد، باشکوه‌ بود. شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتنی. اما دیگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دریا دریا سکوت‌ نوشیده‌ بود.


و این‌ بار ما بودیم‌ که‌ به‌ دنبالش‌ می‌دویدیم‌ برای‌ جرعه‌ای‌ نور، برای‌ قطره‌ای‌ حیرت. و او بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بگوید، می‌بخشید؛ بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بخواهد.
او نامی‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

وقتی رفتی چهارشنبه 86/6/14 ساعت 12:54 عصر

وقتی رفتی همه چی رفت
همه ی دلبستگی رفت
شب و روز من یکی شد
حتی حس زندگی رفت
دیگه بی تو مرده بودم
حرف مردم شده بودم
توی آغوش نبودت
تو خودم گم شده بودم
وقتی رفتی تازه فهمیدم کی بودی
برای من تپش زندگی بودی
وقتی رفتی دیگه اون پن
ج
ره خوابید
وقتی رفتی
آره! رفتی
وقتی رفتی

از تو مونده یادگاری
واسه ی من بی قراری
خنده رو لبامه اما
از دلم خبر نداری
نه تو بودی نه ترانه
نه یه حرف عاشقانه
من مگه از تو چی خواستم
فقط و فقط بهانه ...

 

Upgrade your email with 1000

 

تو راگم کرده ام امروز
و حالا لحظه های من
گرفتار سکوتی سردو سنگینند..
وچشمانم
که تا دیروز به عشقت می درخشیدند
نمیدانی چه غمگینند..
چراغ روشن شب بود
برایم چشم های تو
نمی دانم چه خواهد شد!
پراز دلشوره ام،بی تاب و دلگیرم
کجا ماندی که من بی تو
هزاران بار،در هر لحظه میمیرم..

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

برای تو می نویسم و غزل غزل می بارم... چهارشنبه 86/6/14 ساعت 2:33 صبح
حرف نخستینت بود

نمی دانم قدرت نوشتن و به پایان رساندنش را دارم یا نه ... ولی می خواهم من هم برایت بنویسم ، و اگر بتوانم این حس دوباره را مدیون چشم های همیشه خیست هستم ...

عزیزم ، من از آن نسل خموشم که سکوت بلندترین صدای من است...
سالهاست می بارم ، زاده ی زمستانم و عاشق برف ، می بارم ؛ برف نه عزیزم ، باران
!
زاده ی زمستانم اما پاییزی ...

عزیزم ، عزیز پاییزی ! ، عزیز دل ، عزیز دیده ، تو خود از کدامین نسلی ؟!
هیچ نمی دانم
...
از کدامین نسل که اینگونه زندگی را هم به بازی می گیرد ؟
!
از کدامین نسل که بلندترین سد دنیا را به مبارزه می طلبد ؟
!
از کدامین نسل که در گریه هایش هم امید هست ؟!

من از آن نسلم که خود می بارم ولی تشنه ام !!!
از آن نسل که داغ ها دارد
...
غم ها دارد
...
درد ها دارد
...
آرزوها دارد
...
من از آن نسلم
...
افسوس ، ای کاش امیدی هم داشت ...

تو خود از کدامین نسلی؟!!!
تو که خود در سخت ترین میدان های نبرد زندگی برای دیگران امیدی از کدامین نسلی ؟!

با من بگو ، از غم هایت ، از درد هایت ، از امید هایت ، از بوده ها و نبوده ها ، داشته ها و نداشته ها ، از آینده ، از حال ، از گذشته هایت برایم بگو ...
زندگی من همان بر سرش آمده که تو می دانی و من و خدا
...
و آنکه باعث شد زندگی من اینگونه باشد ...

زبان بگشا ، زبان دل ، بگو ، سخن بگو ، حرفی بزن ، تا کی خود فقط سنگ صبوری ؟!!!
من از خودت آموختم که سنگ صبور باشم
!!!
معلمم !!!!!! فکر کنم وقت ان رسیده که از دانش آموزت امتحان بگیری
...
قول می دهم با بهترین نمره قبول شوم .

از آرزوهایم گفته بودی ، از گفته ها و نا گفته هایم ، از آنچه که هراس داشتم و نداشتم ؛
از آرزوهایم گفته بودی ؛ آری ، از آرزو های من
من ، من ، من ...
فقط من
!
همه اش من
...
پس خود چه می شوی ؟ آرزوی تو چیست ؟

تو به چه امیدی خون در رگهایت جاریست و نبضت می زند ؟!!!

آنقدر بزرگ شده ای که حتی آرزوهایم را هم می دانی ؛
ولی خوب من کوچکم ،
این را از زبان روحم گفتم ... از زبان دلم ... از زبان ...

برایم نوشته بودی که :
((
من به هدف بزرگ تو دل بسته ام ، اینکه در حیاط خانه ات بهار باشد و بوی اشک نباشد . این که سکوت شب هایت را صدای سربی هیچ فریادی نشکند ، من به روز های بی دلهره ات دل بسته ام ... روزهایی که هیچ شیطانی راه تو را برای رفتن به خانه ات سد نکند ، روز هایی که دور نیست ، این را برق چشم هایت می گوید ... ))

خوشحالم که برایم می نویسی ، ولی افسوس می ترسم ، خیلی می ترسم ، خیلی ...
از آنکه امید عبث و بیهوده ای باشم برای تو ، دختر پاییزی خانه ای ندارد ، ولی می ترسم که درحیاط آن خانه هم که زندگی میکند هرگز بهاری نیاید ، و می ترسم که تو همیشه چشم به راه بمانی
...
انتظار...انتظار...انتظار...

آه ، نه !
نمی خواهم منتظر باشی ، شاید انتظار زیبا باشد ، ولی تنها زمانی که آن را پایانی باشد
.
می ترسم ، میترسم بیهوده منتظر شوی ، و شاید تا آخر عمر در این دلهره بسوزم که او فردا باز

می خوا هد با زندگی ام چه کند ؟!!

و شاید تا همیشه باشند شیطان هایی که راه رفتن به خانه ام ، نه عزیزم ، برای رفتن به خانه اش سد کنند ...
شاید آن روزها که گفته ای خیلی دور باشند و شاید هم تنها سرابی باشند در کویر دلم ...

می ترسم ، تمام وجودم پر از بیم و هراس است ...
نمی خواهم امیدی بیهوده باشم
...
ا

دامه ی نوشته هایی را می خوانم که برایم نوشته ای :
((
هدف بالا و بلند ، آن سو تر از من و تو ایستاده است.))

نازنینم ، ما هیچ خبر نداریم از آن سوتر و من آن روزها که دخترکی شاد بودم از کجا خبرم بود که امروز اینگونه می شوم ؟!!!

آن زمان امید داشتم ؛ حال زندگی ام این است
حال که امیدی ندارم زندگی ام چه خواهد شد ؟!!
خدا می داند...آری...خدا می داند...و او ... و او ... و باز هم او ...

عزیزکم ! هنوز هم می خواهی سکوت کنی ؟؟؟
زیبای من ، دل من آنقدر درد کشیده که بتواند زندگی تو را نیز لمس کند...
اصلا شاید لایقش نباشم ، شاید هنوز بچه باشم برای شنیدن و درک کردنش ، شاید از همان اول هم نباید می پرسیدم
...
اما ، نه
!!!
من از تو ، من از خود تو آموختم که نباید تسلیم شد .

تو که خود نوشته ای از نسلی هستی که با اشک بیگانه نیست ، بگو ،
بگو چشم های تو دیگر چرا بارانی است ؟
ابرهای دل دریایی تو دیگر چرا اینگونه می بارد ؟!!

می دانی ؟؟؟
نه ! نمی دانی !!!!
من و تو زیاد با هم تفاوت داریم ، یکی ؛ تنها یکی را می گویم
:
تو اگر دردی داری ، تو اگر می باری ، اگر که اشک می ریزی ، اشکهایت باران ابرهای بهارست که می بارد

ولی من دختر پاییزم ، در غروب های دلگیر پاییزی می بارم
.
نه
!!!
من همیشه میبارم ، ابر که شب و روز نمی شناسد ، با اسمان که قهر کند ، دلش که بگیرد ، میبارد
...
تو شاد می باری ، تو درختان ، بلکه همه ی زمین را نوید بهاران و حیات می بخشی
.
ولی من می بارم و برگ هایی که آخرین زمزمه های عاشقی را در گوش هم نجوا می کنند زیر پای عابرانی می اندازم که فقط می خواهند تند تر و تند تر بروند تا مبادا خیس شوند...

ماه من ، با من از خودت بگو ، شانه هایم تحمل گریه هایت را دارد ، قسم می خورم که دارد ، دلم غم را خوب می شناسد ، پس باور کن که این دل می تواند همدم شبهای تنهایی و بی کسی ات باشد ، می دانم که می توانم ، میدانم که بالاخره زبان دل خواهی باز کرد...

شاید تنها امیدم این است که سخنی بگویی ، خوب می دانم که عادت نداری امید کسی را از او بگیری ...

زیبا فکر می کنی ، اعتقاد قشنگی است که هیچ فریادی بی جواب نمی ماند ،
و در آخر نوشته بودی که فریاد بزن...اشک بریز...
قول می دهم ، قسم می خورم

که اشک بریزم

ولی قول نمی دهم
من سعی می کنم که روزی بالاخره ،
این سکوت را بشکنم و فریاد بزنم
فریاد...

 

******************************************************************

دختر پاییزی یه دنیا دلش گرفته

       دیگه گریه هم آرومم نمیکنه

       هیچی

       هیچییییییییییی ....

      فقط برام دعا کنین...  

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

سبقت یکشنبه 86/6/11 ساعت 11:40 عصر

وقتی نگاه میکنی میبینی که یه راه بی انتها جلوته ، انگار هر چی بری تموم نمیشه ...دور و اطرافت روکه نگاه میکنی ، هیچ کس نیست ، فکر میکنی تویی که فقط تو این جاده داری میری ... به منظره ها نگاه میکنی از دیدنشون به وجد میای ، با این که بارها از این جاده گذشتی ولی انگار اولین باره که داری این همه زیبایی رو میبینی ، همه جا سبزه همه جا پر از درختهای کوتاه و بلند که انگار روی هم رشد کردن و رفتن بالا...

چشمات رو که ببندی و نفس بکشی میتونی بوی نم رو توی تمام وجودت حس کنی...اینقدر از بودن در این همه زیبایی لذت میبری که از اطرافت بی خبر میشی

اما این بی خبری کار دستت میده ... یه دفعه یه ماشین با سرعت ازت جلو میزنه ، اینقدر سریع این اتفاق می افته که خشکت میزنه ...برای چند ثانیه اول نمیدونی چی کار کنی ولی بعد تصمیم میگیری که کمی شیطنت کنی ... تند میری ...

اینقدر تند میری که بهش برسی... از سرعتت خودت هم وحشتت میگیره ...اما نمیتونی کاری کنی چون این بازی بود که خودت شروع کرده بودی ...فقط چشمت به اونه که کی بهش میرسی ، تلاشت رو میکنی ولی واقعیت رو نمیبینی ...نمیبینی که ماشین اون از ماشین تو هم بزرگ تره ،هم قدرت بیشتره و هم تند تر میره ...اون میره تو میمونی با تمام تلاشی که کردی تو مبازی ...تو بازی رو باختی پس دیگه مهم نیست که با چه سرعتی بری ... اروم میری ...خیلی اروم ...سرت رو که بر میگر دونی تا دوباری از زیبایی ها لذت ببری... اما دیگه همه جا خشکه ، تمام اطرافت رو کوهای بلند گرفته ... کوهایی که حتی یه دونه درخت کوچولو هم روش نیست ...

همه اون قشنگی ها تموم شده بود و تو به خاطر یه بازی بچگانه از همش با سرعت گذشتی ....نه نگاه نکن ، دور برگردونی برای برگشتن هم نیست ....

میدونم که دوباره از اون جاده میگذرم ...

اما خدا کنه ایندفعه اگه کسی ازم سبقت گرفت من بذارم خیلی راحت از کنارم بگذره ...

اخه جاده هم برای من جا داره و هم برای اون...........................................

 

 

 

خدایا !

 خدایا !

            خدایا !

        خدایا !

 

 

دیگر تاب پریشانی ندارم !

 

نه از آهن  ، نه از سنگم ...

                  

                                                                   خدایا !

 

 

هر رفتنی را رسیدن نیست ، ولی برای رسیدن راهی بجز رفتن نیست .

زندگی را دوست دارم اما به شرط آنکه

ز آن زندان

ن آن ندامت

د آن درماندگی

گ آن گورستان

ی آن یآس نباشد .

وقتی پسرک مرد همه گفتند که او حتماً به بهشت می رود اما وقتی پسرک در صف جلوی در بهشت ایستاده بود فرشته ای که اسامی بهشتیان را می خواند گفت که نام تو در لیست نیست و او را بدون هیچ توضیحی به جهنم فرستادند . پسرک هیچ نگفت . اما چند روز بعد دیدند که شیطان با اعتراض آمده و می گوید این چه کسی است که او را به جان ما انداخته اید ؟ او با تمام آدم های این جا صحبت می کند و به حرف آنان گوش می دهد و دیگر در این جا کسی ناراحت نیست و همه به درد یکدیگر مرهم شده اند ، آخر جهنم که جای این چیز ها نیست . بیایید و این پسرک را پس بگیرید .

" با چنان عشقی زندگی کن که اگر بنا به تصادف تو را به جهنم فرستادند خود شیطان تو را پس بفرستد . 

 

 

روی هر شانه سری وقت وداع می گرید سر من وقت وداع گوشه دیوار گریست

                                         

گل خشکی لای دفتر، اشکی گوشه چشامه

      عکس تو گوشه طاقچه، این همه خاطره هامه

                     یه دلم پر از گلایه با یه شمع نیمه سوختم

                                 دو تا چشم پر حسرت، دیده به گوشه ای دوختم

                                               یه اتاق سردو تاریک ، یه گل خشک و یه نامه

 

تودلم آواراندوه اشک هنوز توی چشامه

           ندونستی شاخه گلها تو رو یاد من میاره

                      دردو دل با قاب عکست منو تنها نمیذاره

                                    عکستو ازم گرفتی دیگه امیدی ندارم

                                              یادمه میگفتی هرگز تو رو تنها نمیذارم

 

نشونی ازت ندارم اما دنبالت میگردم

           بغض وجودمو گرفته باورم کن پر دردم

                          حالا دیگه گل خشکت از تو تنها یادگاره

                                     منتظر برات میمونم تا تو برگردی دوباره

                                              دیگه هر شب توی خوابم چشای تو رو میبینم

                                                          آرزومه تو رو یکبار توی بیداری ببینم

                                                     بیای باز دوباره پیشم دیگه از دوریت نسوزم

                                                        تو رفتی تا بی نهایت چش براهتم هنوزم

 

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

گورستان نارنجی شنبه 86/6/10 ساعت 4:22 عصر

 آهسته و بی دغدغه گامهایم را روی برگها گذاشتم،گورستان نارنجی درنظرم


 مثل بوستانی پرگل آمد وقامت برافراشته سپیدارهای زرین پوش،همچو پناهگاهی
 

 بی اتکا در برابرتابش بی رمق خورشید درمقابلم جلوه گرشد.سرمست ازباده زندگی در 
 

 زیراین همه زیبایی وشکوه پاییز،گام برداشتم و درحیرت زیبایی مرگ درختان به فکرفرورفتم
 

 مگرمی شود جزدرقاموس خدا،جای دیگر،مرگی بدین زیبایی یافت؟پروازروح زندگی گیاه را  
 

 اینگونه رویاگون تماشا کرد و برخزانش اشک نریخت ؟ به راستی،مگرمیشود...
 
 
 
*************************************************************************************
*************************************************************************************
آرزو دارم که در واپسین دم مرگ این پرده ی حجب را کنار زنم و تو را بخواهم. آری در آن روز، در آن دقیقه که بدن ناتوانم دیگر تاب تحمل بی مهری تو را نیاورد. وقتی ببینم که قلب در مانده ام بیش از این قادر نیست از عشق تو به طپش در آید آنگاه راز دل را فاش خواهم کرد و به آخرین دوستی که تا آن دقیقه به من وفادار ماند پناه خواهم برد، به دامنش خواهم آویخت و در خواست خواهم کرد تا تو را به بالینم بیاورد. در آن هنگام که ناقوس بزرگ با طنین شمرده زنگ سپیده ی صبح را خبر می دهد و پرهیزکاران را به سوی خود می خواند. همان لحظه که شمع نحیف آخرین قطرات اشک های گرمش را بر جسد بی جان پروانه عاشق فرو می چکاند. و از دور صدای زنگ کاروان های سحر خیز به گوش میرسد. من اجابت آخرین آرزویم را در خواست خواهم کرد. و چشم هایی را که یک عمر به دنبال تو بوده خواهم دوخت تا پیش از آنکه اشعه ی زرین و گرم خورشید از آن داخل شده بر بدن سرد من بتابد. تو از درون آئی و با حرارت محبت خویش آخرین لحظات حیاتم را گرمی و نشاط بخشی. می دانی چقدر اشک در دیدگان من جمع شده؟ می دانی چقدر غم هجران و رنج بی مهری تو قلب ناتوانم را می فشارد؟ همه ی اینها را پنهان داشته ام تا در آن هنگام که ساعت واپسین فرا رسید شاید دل تو به رحم آید و به سویم آئی. آنگاه همه را به دامن تو خواهم ریخت و از بی مهریت شکوه ها خواهم کرد. آنقدر اشک می ریزم تا حرارت قلبم، آتش عشقم بتواند تو را در خود بسوزاند. اگر پیش از آنکه نسیم سرد مرگ این شعله ی پریده رنگ و لرزان را برای ابد خاموش کند به بالینم بیائی. یکدم به چشمان سیاهت می نگرم و سر به دامانت می گذارم و پس از آن با دلی خالی از اندوه برای ابد چشم بر هم می نهم. ای کاش زودتر آن دم آخر فرا رسد شاید یک لحظه تو را در کنار خود ببینم.
 
 
 

نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

 

این همه حیرت ...

 

پدر، آن تیشه که برخاک توزددست اجل       


 

تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من


 

یوسف نام نهادندوبه گرگت دادند


 

مرگ، گرگ توشد،ای یوسف کنعانی من


 

مه گردون ادب بودی ودرخاک شدی


 

خاک، زندان توگشت،ای مه زندانی من


 

ازندانستن من،دزدقضاآگه بود


 

چوتورابرد، بخندیدبه نادانی من


 

آن که درزیرزمین، دادسروسامانت


 

کاش میخوردغم بی سروسامانی من


 

بسرخاک تورفتم، خط پاکش خواندم


 

آه ازاین خط که نوشتندبه پیشانی من


 

رفتی وروزمراتیره ترازشب کردی


 

بی تودرظلمتم،ای دیده نورانی من


 

بی تواشک وغم وحسرت همه مهمان منند


 

قدمی رنجه کن ازمهر، به مهمانی من


 

صفحه ی روی زانظار،نهان میدارم


 

تانخوانندبراین صفحه، پریشانی من


 

دهر،بسیارچومن سربگریبان دیده است


 

چه تفاوت کندش،سربگریبانی من


 

عضوجمعیت حق گشتی ودیگرنخوری


 

غم تنهایی ومهجوری و وحیرانی من


 

گل وریحان کدامین چمنت بنمودند


 

که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من


 

من که قدرگهرپاک تومیدانستم


 

ز چه مفقودشدی، ای گهرکانی من


 

من که آب توزسرچشمه دل میدادم


 

آب ورنگت چه شد،ای لاله نعمانی من


 

من یکی مرغ غزلخوان توبودم، چه فتاد


 

که دگرگوش نداری به نوا خوانی من


 

گنج خودخواندیم ورفتی وبگذاشتیم


 

ای عجب، بعدتوباکیست نگهبانی من



دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.

با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.
شاید دریچه ای شاید شکافی شاید روزنی شاید...

دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه ی خداست.

و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و می گویم دلم افتاده تو حیاط شما,میشود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین...
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.
همین که...

 

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

به نام تو ای خدای من جمعه 86/6/9 ساعت 9:22 عصر

 

به نام تو ای خدای من

 

 

نمی دانم میخواهم چه بنویسم فقط می خواهم بنویسم

 

ازتو ای خدا . باز امشب دلم هوایی شده  باز دلم می

 

خواهد به سوی تو پرواز کنم .خسته شده ام از این

 

تنهایی  ازاین دنیا  ازاین زندگی .دوباره این سکوت

 

واین تنهایی یاد تو را در دلم زنده ساخته کاش همیشه

 

به یادت بودم . آخرکی به پایان می رسد این دوری..

 

 حال این بنده پر گناه می خواهد فریاد بزند ( دوستت

 

دارم ) کاش می شد با من حرف بزنی

 

و بگویی که هنوز هم برایت عزیز هستم  و هنوز هم

 

دوستم داری مثل روزهایی که پیشت بودم وهنوز به

 

دنیا نیامده بودم*

 

 

نگاه به چشمهای آرام و خسته من نکن ، این چشم یک دنیا اشک در آن است

 

 

 

با من بمان

 

«ای شمع آهسته بسوز که شب دراز است

 

ای اشک آهسته بریز که غم زیاد است

 

 

 

 


نوشته شده توسط: ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
چهل شب
بعضى وقتا
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
247218


:: بازدیدهای امروز ::
52


:: بازدیدهای دیروز ::
73



:: درباره من ::

درددلهای دخترتنها

ساریناسادات به یادخواهرم النازسادات
تقدیم به تمامی آنانی که هنوزهم تکه ای از آسمان در چشــمانشان جرعـه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گلهای سرخ در معبد ارغوانی دلهــایشان به یادگارمانده است نخستین چکه ناودان بلند یک احساس را درقالب کلامی از جنس تنفس باغچه های معصـوم یاس به روی حجم سپیـــد یک وبلاگ می ریزم و آن را با لهجه همه پروانه صفتهای این گیتـی بی انتهابه آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه می کنم. درپناه خالق نیلوفرهامهربان وشکیبابمانید. چند خطیست از نوشته های دل تنهای من برای تو دل سپرده اینه رسم روزگار دارم میرم از این دیار چی میمونه یادگار دو سه خطی از بهار

:: لینک به وبلاگ ::

درددلهای دخترتنها


:: پیوندهای روزانه::

ستاره ی تنها [179]
[آرشیو(1)]


:: آرشیو ::

افسوس از این روزگار
کلاغی گل لاله
چطوربی تو این روزها را جشن بگیرم...
چه دلیست این دل من؟
اگه از توننوشتم
دلم بهانه ات را میگیرد....به فریادم برس...
دلنوشته 7
نمیدانی چه دلتنگم
تنهام گذاشتی
خدای این زمین و آسمان
غم دل
ادمک
رها
دفتر قلبم
سبب منم که میشکنم
بگذار بگریم
قرارمون رو بال شب
فردی از پروردگار درخواست کرد
دوستم داری
بالاخره شب ارزوها هم امدو رفت
سوگند
دلنوشته
ارزو دارم
دلنوشته 11
دلنوشته 12
سلام مولای من
دلنوشته22
دلنوشته 34
خواهرم الناز
خواهرم تنهام گذاشتی
سوءظن
بدرود رمضان
چهلمین روزدرگذشت
دلنوشته 39



::( دوستان من لینک) ::

آقاشیر
پتی آباد سینمای ایران
خدا میدونی دوستت دارم؟
کسب درآمد اینترنتی
خط بارون
دوزخیان زمین
فلورانس مهربون
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار

بی ستاره ترین شبهای زندگی...
کسی که مثل هیچکس نیست
اندکی صبرسحرنزدیک است
کوثر
جواب سوالات تبیان و آفتاب
قصه ی دل ..الهه عزیز
پسرک تنها
کوثر
بزرگترین ارشیو قالب
به وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا
درد دل های ستاره تنها
روز نوشت یک پری
بی تو میمیرم
شرح دلتنگی

:: لوگوی دوستان من ::






























وبلاگ رسمی یکتا نویسنده وترانه سرا - به روز رسانی :  4:19 ص 86/11/18
عنوان آخرین نوشته : تو خیال این ترانه می دوی





:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::